صحنهای در فیلم «ملکوت آسمان» ریدلی اسکات هست که در آن اورلاندو بلوم که حاکم وقت بیتالمقدس است با ساکنان مسیحی شهری که زیر حملهی سپاهیان مسلمان صلاحالدین ایوبی است سخن میگوید. از هر دو سو، کینه و نفرت زبانه میکشد. در هر دو جناح، عدهای هستند که به خونخواهی کسانی از خویشان و همکیشانشان برخاستهاند که در نبردهای قبلی کشته شدهاند. بناهای مذهبی و آیینی دو طایفه هم در بیتالمقدس است. در یکی از درخشانترین دیالوگهای این فیلم، اورنالدو بلوم خطاب به مردم خود میگوید (نقل به مضمون) که: بناهای مذهبی شما کجاست؟ بالای بناهای مذهبی آنها. بناهای مذهبی آنها کجاست؟ میان بناهای مذهبی شما. همه چیزتان به هم آمیخته است. آن کسانی که قاتل کشتگان طرف مقابل بودند، امروز در میان ما نیستند و ما – من و شما – مسؤول کشتن یا کشته شدن آنها نیستیم. در گروه مقابل نیز، کسانی که عدهای از ما را کشتهاند، دیگر میانشان نیستند. چرا نسل بعدی باید تاوان خطاهای نسل قبلی را بپردازد؟ (عین عبارتها این است: «هیچ یک از ما این شهر را از مسلمانها نگرفته است. هیچ مسلمانی از لشکر بزرگی که اکنون به سوی ما میآید هنگام از دست رفتن این شهر به دنیا نیامده است. ما بر سر خطا و جنایتی میجنگیم که از ما سر نزده است و در برابر کسانی که در آن زمان به دنیا نیامده بودند که به آنها ستمی بشود. بیتالمقدس چیست؟ مکان مقدس شما بالای معبد یهودیان است که رومیها آن را به زیر کشیدند. مکانهای مقدس عبادی مسلمانان بالای بناهای مقدس شما هستند. کدامیک مقدستر است؟ دیوار؟ مسجد؟ مزار مقدس؟ چه کسی ادعای مالکیتشان را دارد؟ هیچ کس! همه!»؛ به نقل از ویکی)
این دیالوگ را امروز با خود مرور میکردم و به میرحسین موسوی فکر میکردم و تمام انتظاراتی که از او برای پاسخ دادن به فجایع دههی ۶۰ دارند. نیازی به گفتن نیست که اتفاقات دههی ۶۰ جنایاتی ضد انسانی بودهاند، درست به همان اندازه که جنایتهای هیتلر یا صدام ضدانسانی بودند (یا جنایتهای مجاهدین خلق ضد انسانی بوده و هستند). اما برای من مسأله این است: من نه خاطرهی روشنی از دههی ۶۰ دارم و نه حتی نخستوزیری میرحسین موسوی را درست به یاد دارم، درست همانطور که میانسالان یا کهنسال انقلابی امروز، دورهی استبداد رضاشاهی را هم به یاد ندارند. از هر دو سوی نزاع آن زمان، نسلی گذشته است. چه نسلی که قربانی بود و چه نسلی که قربانی میکرد (و چه نسلی که به نوعی بر کنار از ماجراها بود). گذشت این نسل، دلالت بر یک مضمون ساده دارد: زمان میگذرد و مسألههای ما تازه میشوند. آدمی نمیتواند همیشه با مسألهای کهنه کلنجار برود که مشکلی از مشکلات امروزش را حل نمیکند. هراس آدمی از تکرار آن فجایع قابل فهم است، به شرطی که اوضاعی باشد که باز هم زمینه را برای بروز آنها فراهم کند. لذا من این را نمیتوانم بفهمم که جوانی که امروز سی ساله هم نیست و هیچ تجربهی روشن و یاد و خاطرهای واضح از دوران نخستوزیری موسوی ندارد و یا جوانی که سناش حتی به زمان وقوع جنگ ایران و عراق قد نمیدهد، چرا باید این خاطرهها را چندان سخت و استخوانی کند که بر زندگی امروز همهی ما سایه بیندازد؟ از نظر من، تا وقتی که هر دو ماجرا را تبدیل به مسألهای ایدئولوژیک میکنند که در آن پای عاطفه و احساس و خشم و خروش در میان است، کارشان شبیه هم است.
اینها که گفتم هیچ کدام نتیجه نمیدهد که نباید به جنبهی اخلاقی آن ماجراها توجه کنیم و از تلاش برای تکرار نشدن آنها دست برداریم. من به جنبهی اخلاقی و دردناک ماجرا هم توجه دارم، اما تلاشهای ما که شامل کوشش برای جلوگیری از تکرار فجایع دههی ۶۰ (اگر اساساً بشود در این زمانه به همان سادگی این کار را کرد)، جنگ جهانی و هولوکاست، نسلکشی ارامنه در ترکیه، کشتار پیوستهی فلسطینیان، جنگ ایران و عراق و دهها نمونهی ریز و درشت دیگر، همه در راستای یک هدف روشن است: همه قرار است راهی به برقراری صلح و آرامش بجویند. هیچ کدام از این کوششها نمیتوانند و نباید نقض غرض کنند. گفتن از اینها تا همان حد مهم است که بتواند برای ما هشدار و انذار باشد و مانع از بروز دوبارهی این فجایع. از این حد اگر فراتر برود، ماجرا دیگر کینهجویی کور است و ابراز نفرت و دشمنکیشی.
در نتیجه فکر میکنم که آنچه برای ما امروز مهم است، ادب مقام است. ادب مقام سیاستمدار چیست؟ ادب مقام روزنامهنگار و نویسنده چیست؟ ادب مقام هنرمند، بازیگر سینما، خواننده و آهنگساز ما چیست؟ پرسش من دقیقاً این است که گروههای مختلف مردم ما چه کارهایی را باید بکنند و چه کارهایی را نباید بکنند؟ یعنی خودشان را مجاز به گفتن چه سخنهایی و انجام چه عملهایی میدانند؟ این است پرسش اساسی ما. در یادداشت پیشین، تعبیر اخلاق را به کار برده بودم. متأسفانه فضای فارسیزبان ما هر وقت اسم اخلاق را میشنود، پند و اندرزهای روحانیان یا صوفیان به ذهناش خطور میکند و در بهترین حالت، نصایح حکیمان و فیلسوفان. مراد من از اخلاق، معنایی کلانتر است و آن هم حفظ ادب هر مقام است (آن اخلاق خاص هم اتفاقاً در پرتو همین معنا پیدا میکند و اخلاق دینی هم به همین شیوه قابلفهم است). هیچ کس در هیچ مقامی معصوم و قدیس نیست. همه به نوعی تردامناند. اگر بنا باشد یکایک سرمایههای سیاسی و اجتماعی بالفعل موجود را به بهانهی حسابکشی یا اینکه در گذشته چنین یا چنان بودهاند از میدان بیرون کنیم، آنکه آخر کار مسکین و دست تحسر به دندانگزیده میماند، خودِ ما هستیم. من فکر میکنم موسوی یک رهبر سیاسی درجهی یک برای ایران روزگارِ ماست (و البته همهی رهبران خوب سیاسی، بیعیب و پاکِ مطلق و منزه نیستند؛ همه نقدپذیرند و نقدشونده و همه هم خطا میکنند). موسوی، رهبر زمانهی ماست. در این یک سال و اندی که از انتخابات سال ۸۸ گذشته است او به دفعات شایستگی خود را – در سخن و در عمل – برای اینکه به معنای دقیق کلمه یک «رهبر سیاسی» تراز اول قلمداد شود، ثابت کرده است. و مگر ما از رهبران سیاسی دقیقاً چه انتظاری داریم؟ و مگر ما چند نفر مثل موسوی را داریم؟ دقت کنید که این کیش شخصیت ساختن نیست یا ستایش بیهوده و بیجا از موسوی نیست؛ این ادا کردن حق کسی است که نشان داده است سزاوار این ستایش هست. این کار در واقع به رسمیت شناختن تواناییها و قابلیتهای خودمان است. موسوی از خودِ ماست؛ موسوی، خودِ ماست. آنچه که در آینهی موسوی میبینیم و ما را به ستایش وا میدارد، خودِ ما هستیم: تمام آرزوها و آرمانهایی است که بر زبان موسوی جاری میشود و میخواهیم محقق شود. پس چرا در ادای حق او قصور کنیم؟ چرا در ادای حقِ خود قصور کنیم؟ چرا از گُردهی خود باید ببُریم؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.