به عنوان نمونهای دیگر، خلجی مینویسد: «میدانیم که بسیاری تحت عنوان فعالان ضد جنگ، احتمال حمله نظامی را جدی میگیرند. این خود گواه آن است که نگاه بسیاری از سیاسیون ما به جنگ رومانتیک و اخلاقی است. هیچ استدلال اخلاقی – عاطفی یا حتی تبلیغات مردمی علیه جنگ نتوانسته است کشوری را که به انگیزهای سیاسی خواهان حمله نظامی به کشوری دیگر است بازدارد؛ اخلاق که سهل است حتی قوانین بین المللی هم جلودار کشوری نیستند که توانایی و انگیزه لازم برای حمله دارد. تنها تدابیر سیاسی میتوانند از وقوع جنگ پیشگیری کنند و بس.»
او درست میگوید که برای پیشگیری از وقوع جنگ تدابیر سیاسی کار میکنند. اما وقتی مینویسد این کار «تنها» از تدابیر سیاسی ساخته است («و بس») و پیشتر نگاه بسیاری از سیاسیون ما («ما» ناگزیر به سیاستمداران ایرانی اشاره میکند – تمیز سبز و غیر سبزی هم در این جمله نیست) به جنگ را «رومانتیک و اخلاقی» میشمرد، تقارن تعبیر «رومانتیک» و «اخلاقی» قابل تأمل است. این نوع نگاه به اخلاق و قدرت (یا اخلاق و جنگ)، نگاه آشنایی است (به ویژه در دستگاه سیاست خارجی آمریکا). در نگاه نویسنده، گویی حساسیتهای رمانتیک و حساسیتهای اخلاقی همسایه یا در ردیف هماند و در برابر زندگی واقعی قرار دارند (تقابل اخلاق و زندگی واقعی). اتفاقاً بسیاری از «تدابیر سیاسی» میتوانند منبع اخلاقی داشته باشند. خیلی از حساسیتهای اخلاقی میتوانند به تدابیر سیاسی منجر شوند. این تقابل اخلاق و تدابیر سیاسی در نگاه نویسنده برجسته شده است. چه اشکالی دارد بر مبنای حساسیتهای اخلاقی تدابیری سیاسی اتخاذ کرد؟ به همین دلیل است که دولت بوش به طور پیشگیرانه و بدون اعتنا به قوانین بینالمللی حق خود میداند که به عراق حمله کند. نویسنده بدون اینکه این موضع را فریاد بزند، به تلویح به آن مشروعیت میبخشد و اخلاق را با برچسب «رومانتیک» بودن از صحنهی «سیاست» و «تدابیر سیاسی» خارج میکند.
هاآرتص در مصاحبهای که با اتزیونی میکند، این مقاله را به بحث میگذارد و او به تفصیل بیشتر موضعاش را تکرار میکند. اتزیونی میگوید: «فکر میکنم تا به حال حکومت مستبد ایران در سرکوب مخالفان موفق شده است. و نکتهی دیگر اینکه من در سال ۲۰۰۲ در مرکز گفتوگوی تمدنها مهمان آنها بودم. و بسیاری از رهبران این جنبش را دیدهام . آنها خودشان اولین کسانی بودند که برنامهی هستهای را آغاز کردند. آنها مخالف سلطهی دینی هستند، با اینحال کمترین نشانهای نیست که آنها در صورت بازگشت به قدرت خواهان توقف برنامهی هستهای باشند. دموکراسی شاید خیلی عالی باشد، اما هر چند ممکن است آنها ضد سلطهی روحانیون باشند، باز هم بسیار ملیگرا هستند».
سخنان اتزیونی و سخنانی شبیه این در آمریکا به شدت نقد شده است. نمونهی دیگری از مواضع فکری مشابه با اتزیونی را میتوان در
نوشتهی ملیک کیلان برای مجلهی فوربس خواند: او هم به سادگی معتقد است که «تغییر رژیم در ایران به بهتر شدن دنیا منجر میشود». خلاصهی نوشتهی نویسندهی ترکتبار فوربس این است: حملهی نظامی به ایران و در واقع تغییر رژیم، منجر به عراقی آزادتر، دسترسی آسان به افغانستان و هدایت جنگ در آنجا از طریق ایران، آمریکا با حذف رژیم ایران قدرت چانهزنیاش در برابر روسیه بالاتر میرود، ایران دیگر تهدید هستهای نخواهد بود و سایر دولتهای منطقه هم به آن فکر نخواهند کرد، لبنان آزادتر میشود، امنیت اسراییل بیشتر میشود و غزه آزادتر میشود و الخ. این هم نمونهای عریان از «واقعگرایی» در برابر «اخلاق» است که در آن «انسان» به آسانی فراموش میشود و با آدمی میتوان به مثابهی پیادهی شطرنج برخورد کرد.
اما اگر مروری بکنیم بر موضع اتزیونی و چکیدهی مقالهی فوربس، خلاصهی آن دیدگاه این است که چه سبزها در قدرت باشند و چه حاکمان فعلی، برنامهی هستهای ایران به عقب باز نمیگردد (یعنی پافشاری اصلاحطلبان یا سبزها حتی بر منافع ملی ایران برای اتزیونی مسألهساز است). برنامهی هستهای هم از دید این گروه مترادف است با ساخت سلاحهای هستهای. خلجی میپرسد: آیا مخالفان، دلداده همان استدلال دولت نیستند که «انرژی هستهای حق مسلم ماست؟». این پرسش، در عین اینکه پرسش است هم پاسخ در خود دارد و هم مغالطهآمیز است. نخست اینکه بله، جنبش سبز هم میتواند بگوید انرژی هستهای حق مسلم ماست. این استدلال دولت (و مشخصاً دولت احمدینژاد) نیست، بلکه استدلالی ملی است. سیاستهای هستهای ایران از پیش از انقلاب آغاز شد. در دولت میرحسین موسوی و دولت خاتمی نیز دنبال آن را گرفتند. حال اگر احمدینژاد با سیاستهای تنشزا و ماجراجویانهاش منافع ملی را به خطر میاندازد و عملاش و سخناش نمیتواند خلاف این را نشان بدهد، نتیجه نمیتوان گرفت که دیگران هم نباید بگویند «انرژی هستهای حق مسلم ماست». از این شعار هم نتیجه نمیشود که ما حتماً باید سلاح هستهای بسازیم و سلاح هستهای را برای بازدارندگی به کار ببریم. مغالطهی این پرسش در این است که داشتن انرژی هستهای مترادف با ساخت سلاح هستهای نیست.
نویسنده میپرسد: «و ابرقدرتها معیارهای دوگانه دارند و اگر راست میگویند جلوی اسرائیل را بگیرند و چون راست نمیگویند پس ما هم باید عقبنشینی نکنیم؟» این چه ارتباطی به سبزها دارد؟ یعنی بدیهی نیست که ابرقدرتها معیارهای دوگانه دارند؟ اینکه ادبیات آمریکا، ادبیات امپراتوری است و همین سخنان چند روز پیش اوباما نمونهای تازه از ادبیات نواستعماری است و به هر حال آمریکا سیاستهای دوگانه دارد، نتیجه نمیدهد که هر کس هر کار دلش خواست بکند، ولی اصل ماجرا هم منتفی نیست. نویسنده با توسل به موضع ضیعف احمدینژاد ناخودآگاه به سمت تقویت ضد او میرود. دفاع از سیاست دسترسی به انرژی هستهای نتیجه نمیدهد که هر کسی از اصل این سیاست دفاع کند، تبدیل به احمدینژاد میشود یا لزوماً سیاستهای حاکمیت فعلی را به این شکل ماجراجویانه دنبال میکند. از آن طرف، این نتیجه را هم نمیدهد که قدرتهای غربی معیارهای دوگانه ندارند.
میتوان به همین شکل مواضع ضمنی نویسنده را با توجه به بخشهای مختلف نوشته برجسته کرد. اما واقعیت این است که این نوع مواضع شکل رقیقشده و ضعیف همان سخنانی است که سیاستگزاران و نظریهپردازان مهم نئوکان در آمریکا طرح میکنند و بر آن پا میفشارند. این سخنان را به شکل بهتر و قویتری آنها گفتهاند و البته پاسخهای قوی و درخوری در میان خودشان هم گرفتهاند (
نوشتهی ویلیام بیمن، استاد دانشگاه مینهسوتا را هم ببینید). تکرار همان سخنان قدیمی و پاسخیافته در داخل خودِ آمریکا کمکی به وضع فعلی ما نمیکند.
سطح ۳) اما سطح سوم نوشته، آنجایی است که محلِ پرسشِ جدی است. نویسنده میگوید که سبزها هیچ سخن دندانگیری در باب انرژی هستهای نگفتهاند و تمام وقتشان صرف مسایل داخلی، دموکراسی و حقوق بشر شده است. پیداست نویسنده دچار خطای مشاهده شده است. میرحسین موسوی در
بیانیهی شمارهی ۱۴ به همین نکات اشاره کرده است:
«همان وقتی که آنان مناسبات بینالمللی کشور را به اغراض تبلیغاتی آلوده کردند و از خردورزی و متانت کناره گرفتند میشد حدس زد که به زودی مصالح بلندمدت مردم را به هیچ معامله خواهند کرد. شانزده سال پیش از این تهیه سوخت برای تاسیسات هستهای تهران امری بود که نه مسئولان و نه رسانهها انجام آن را یک خبر مهم تلقی نمیکردند. امروز قسمت اعظم محصول فعالیتهای هستهای کشور ،که این همه جاروجنجال به خود دیده و چندین تحریم برای ملت به همراه آورده است، گویا باید برای تأمین همین نیاز ساده تحویل کشورهای دیگر شود، شاید بعدها لطف کنند و اندکی سوخت در اختیار ما بگذارند. آیا این یک پیروزی است؟ یا یک تقلب آشکار، که چنین تسلیمی فتحالمبین نامیده شود؟ دولتمردان نه مشکلات جهان را حل کردند و نه بر حقوق تردیدناپذیر ملت خود تاکید نمودند، که با گشادهدستی از این حقوق عقب نشستند. آنها نشان دادند که حتی در تسلیم شدن و کرنش کردن افراطگرند. حتی اگر با تلاش دلسوزان از واگذاری دستاوردهای کشور در زمینه انرژی صلحآمیز هستهای جلوگیری شود از عواقب افراط و تفریطهای دولتمردان ایمن نشدهایم، زیرا رفتارهای آنان زمینه را برای اجماع بین المللی جهت اعمال تحریمها و فشارهای بیشتر به ملت ما فراهم کرده است.» (تأکیدها از من است).
این بیانیهی موسوی، در کنار سخنان پراکندهای که پیش از انتخابات و در روزهای بعدی گفته است، چه نکاتی را از موضع موسوی در قبال پروندهی هستهای برای ما آشکار میکند؟ ۱) دولت احمدینژاد مصالح بلندمدت مردم را قربانی یک نیاز ساده میکند. یعنی برنامهی هستهای مهمترین سرفصل سیاست خارجی جمهوری اسلامی نیست. این معنایاش دست کشیدن مطلق از برنامهی هستهای نیست (و نتیجه هم نمیدهد داشتن انرژی هستهای مترادف است با ساختن سلاح هستهای) بلکه درست بر خلاف ادعای احمدینژاد و آقای خلجی، برنامهی هستهای از دید موسوی مهمترین برنامهی سیاست خارجی ایران نیست و نباید مصالح بلندمدت ایران را به خاطر برنامهی هستهای قربانی کرد؛ ۲) موسوی مدافع انرژی هستهای صلحآمیز است. میتوان گفت که او نیز مدافع شعار «انرژی هستهای حق مسلم ماست». تصریح او هم به انرژی صلحآمیز هستهای است؛ ۳) موسوی نسبت به افراط و تفریطهای دولتمردان هشدار میدهد که باعث اجماع بینالمللی و تحریم شده است. موسوی سیاستی را در قبال برنامهی هستهای انتظار دارد که کمترین هزینه را برای ملت داشته باشد؛ ۴) برای موسوی ملت و سود و زیانی که سیاست خارجی برای مردم دارد مهمتر است تا اینکه سیاستمداران بخواهند بر سر منافع خودشان چانه بزنند (به یاد بیاورید نامهی اوباما را قبل از انتخابات به رهبری جمهوری اسلامی). هیچ مذاکرهی پشتپرده و پنهانی میان سیاستمداران بر سر منافع ملی نمیتواند وجود داشته باشد.
حال بحث این است که چرا باید با منطق وارونهی احمدینژاد، سبزها و موسوی هم مسألهی هستهای را به همان شکل مهمترین سرفصل سیاسی جمهوری اسلامی به شمار بیاورند؟ چه دلیلی دارد موسوی وارد بازیای شود که دیگران برایاش قانون معین کردهاند؟ واقعیت این است که مسألهی هستهای، مسألهی ساختگی است؛ شبهمسأله است. این مسألهسازی به این دلیل انجام شده که سیاست از مسیر واقعیاش خارج شود. میان باند احمدینژاد و دستگاه جنجالساز حاکمیت ایران و دستگاه سیاستگزاری آمریکا از زمان بوش تا به حال ائتلاف نانوشتهای وجود داشته و مانند دو لبهی قیچی عمل کرده است. این اهمیت مضاعف یافتن، اهمیتی تصنعی است که به سود هر دو طرف است. هر دو طرف میدانند که تهدید هستهای ایران مبنای محکمی ندارد (به یاد بیاورید گزارش دستگاههای اطلاعاتی آمریکا را که چندی پیش منتشر شد). برنامهی هستهای ایران به نتیجهای هم که برسد، کیفیت و خاصیتی نخواهد داشت که بخواهند از آن سلاح هستهای بیرون بیاورند. اما هر دو سوی ماجرا، برنامهی هستهای را بیش از آنچه که هست مهم قلمداد میکنند چون به سادگی به آن نیازمندند (ماجرای حمله به عراق را به یاد بیاورید و آن همه غوغا بر سر سلاحهای کشتار جمعی عراق را).
مهمترین مسأله برای موسوی، ساخت سیاسی کشور است که غیر-مردمی است و تا اصلاح نشود قضیه قابل حل نیست. چه انرژی هستهای باشد و چه نباشد؛ چه جنگ بشود و چه نشود، اصل مسأله ساختار ناسالم سیاسی است نه برنامهی هستهای ایران (بر خلاف قول آقای خلجی). این موضع، عین رئالیسم و واقعگرایی است. نه رمانتیسمی در آن هست و نه اخلاقگرایی دنیاگریزانه و آرمانگرایانه. اینجا اخلاق و واقعگرایی نه تنها منافاتی ندارند بلکه به تقویت یکدیگر آمدهاند. آمریکا از یک ساخت سیاسی دموکراتیک و سالم در ایران زیان میکند. بیایید لحظهای ارزش اخلاقی دموکراسی را کنار بگذاریم و ارزش ضد-اخلاقی استبداد را هم کنار بگذاریم. واقعاً برقراری دموکراسی در ایران به نفع آمریکاست؟ موضع اتزیونی درست خلاف این را نشان میدهد. او حرکت ایران از موضع منافع ملی را هم نمیپسندد.
فکر میکنم جنبش سبز در مقامی بالاتر از این ایستاده است که بخواهد موضع مهمتر و کلانترش را رها کند یا از آن فرود بیاید و به مثابهی سلاحی در دست آمریکا برای پروژهی خلعسلاح آمریکا عمل کند. این عوض کردن جای حاشیه و متن است.
خلجی پیشاپیش کوشش کرده پاسخهای جنبش سبز را هم حدس بزند و تکلیفاش را با آنها هم روشن کند: «شاید رهبران سبز میخواهند دامنه مبارزات با حکومت را از مسائل داخلی به مسائل سیاست خارجی و مخصوصاً مسئله حساس هستهای گسترش ندهند و جبهه تازهای در برابر ماشین سرکوب جمهوری اسلامی باز نکنند و هواداران خود را از آنچه هستند، آسیبپذیرتر ننمایند. بنابراین، رهبران سبز میکوشند بر دموکراسی و حقوق بشر تمرکز کنند و فکر میکنند نه تأکید بر مسئله هستهای به سود آنهاست، نه سبزها میتوانند نقشی در حل بحران هستهای داشته باشند. در نتیجه، سخن گفتن درباره این موضوع، منجر به پرداخت هزینههای اضافی، غیرضروری و گاه غیرقابل تحمل میشود.». پرسش بعدی او این است که «آیا این ارزیابی درست است؟»
میبینیم که نویسنده هم دچار خطای مشاهده است و مواضع موسوی را هم به قدر کافی نخوانده یا نخواسته دقیقاً دنبال کند و هم پیشاپیش نتیجهگیری کرده است. من تردید ندارم در اینکه موسوی باید به این پرسشها پاسخ بدهد و موضعگیری کند (کما اینکه تا امروز هم موضع داشته است). اما وادار کردن موسوی به بازی کردن در زمینی که قواعدش را آمریکا و احمدینژاد نوشتهاند و حرکت کردن در مسیری که دامن زدن به مسایل تصنعی و پرداختهی سیاسی است با روح جنبش سبز سازگار نمینماید.
مشکل آمریکا (و غرب) با ایران – به روایت خودشان – بر سر «انرژی هستهای» نیست بلکه بر سر «تولید سلاح هستهای» است. داشتن انرژی هستهای به خودی خود مترادف با تولید سلاح هستهای نیست. اینجا دقیقاً محل نزاع ماست و جای جدل دربارهی موضوع. طرف مقابل، بر خلاف تبلیغات گستردهای که صورت داده، در بسیاری از موارد نشان داده که حاضر است تا حد خیلی زیادی با جمهوری اسلامی مذاکره کند و چانهزنی را ادامه دهد. نشانهی برجستهاش موضع ملایم اوباما در قبال حوادث پس از انتخابات بود. برای غرب و آمریکا، همچنان پروندهی هستهای اهمیتاش بیشتر از حقوق بشر و سرنوشت شهروندان ایرانی است. قضیه در یک محاسبهی سادهی سود و زیان خلاصه میشود.
مسألهی محوری بحث، اخلاق است. اخلاق، بحثی است که به روشنی در لایهی زیرین بحث انرژی هستهای جریان دارد. تولید سلاح هستهای – به عنوان سلاح کشتار جمعی – تهدیدی برای بشریت به شمار میرود. از نگاه آمریکا، حاکمان ایران صلاحیت اخلاقی دسترسی به «سلاح هستهای» را ندارند. برای سد کردن راه رسیدن آنها به سلاح هستهای، باید در راه دسترسی آنها به «انرژی هستهای» هم مانع تراشید. اگر نشود مانع این جریان شد، مسیر طبیعی قدرت حاکم در آمریکا – به پشتوانهی همین نگاه – حملهی نظامی به قصد تخریب تأسیسات هستهای ایران است. یک نکته این وسط ناپدید است: مردم ایران. در معادلهی مورد بحث آمریکا تنها دو بازیگر هست: قدرت سیاسی ایران و قدرت آمریکایی (یا غربی). مردم در این میانه تنها بازیگران کوچک و بیاهمیتی هستند و گرنه دلیلی نداشت آمریکا ناگهان مسألهی بغرنج حقوق بشر را رها کند و تنها به خاطر برنامهی هستهای ایران، دست به تحریم بزند.
از نگاه آمریکا، حاکمان ایران صلاحیت اخلاقی دسترسی به سلاح هستهای را ندارند. مشکلی در این نکته نیست (حتی اگر خودشان هم چندان صلاحیت اخلاقی زیادی در دفاع از آزادی و حقوق بشر نداشته باشند). حکومتی که به شهروندان خودش رحم نمیکند و به خاطر اعتراض به انتخابات دست به قتل و شکنجه و تجاوز میزند و توانایی اجرای عدالت و قانون را ندارد، ناگزیر در مظان اتهام قرار دارد. اما مشکل ما این است که چرا باید این استدلال را پذیرفت که داشتن انرژی هستهای برای ایران مطلقاً محل ایراد است؟ مگر قرار آمریکا این است که حکومت ایران همیشه به همین شکل باقی بماند؟ مگر امکان ندارد حاکمان ایران برای قانون، عدالت، حقوق بشر و حقوق شهروندی روزی ارزش و اعتبار قایل شوند؟
ضرورتی نیست برای اینکه سبزها وقتی که از سوء استفاده از انرژی هستهای انتقاد میکنند، به سوی استدلال غربی و آمریکایی برای تحریمها یا حملهی نظامی بروند. اینکه غرب انتظار داشته باشد سبزها مخالفت به دستیابی یا ساخت سلاح هستهای توسط حاکمان بیکفایت و غیراخلاقی را به سطح مخالفت به نفس انرژی هستهای ببرند، انتظار عبثی است. مشکل جنبش سبز این نیست که دولت در پی رسیدن به انرژی هستهای است. مشکل این است که این تیغی در دست زنگی مستی خواهد بود. مشکل این است که برای رسیدن به آن انرژی هستهای تمام سرمایههای مادی و معنوی کشور را داوِ این قمار کرده است. مشکل این است که معاملههای پشتپردهی حکومت با روسیه (و حتی آمریکا) برای رسیدن به انرژی هستهای، افشا نمیشود.
در نتیجه، من فکر میکنم که اولاً دامن آمریکا در ماجرای انرژی هستهای چندان هم پاک نیست. آمریکا همچنان در پی منافع خودش است. مردم ایران – سبز و غیر سبز هم ندارد – چندان اهمیتی برای آمریکا ندارند. تا زمانی که این مردم بتوانند به سیاستهای آمریکا خدمت کنند، خوباند. و گرنه اولویت اصلی همچنان انرژی هستهای است و همچنان بر مبنای همین بحث قدرت و واقعیت (فراموش نکنیم که «سلاح هستهای» امکان بازدارندگی حملهی نظامی را دارد) با ایران برخورد میکند نه بر مبنای ضایع شدن حقوق انسانی شهروندان ایرانی یا معلق شدن قانون اساسی خود ایران. من در نگاه آمریکا هیچ دلسوزیای برای ملت ایران نمیبینم. مشکل آمریکا همچنان مشکل قدرت است و توازن سیاسی. انسانها برای آمریکا اهمیتشان بیشتر از اهمیت انسانها و شهروندان نزدِ ایدئولوژی جمهوری اسلامی نیست. انسان ایرانی برای آمریکا ابزاری است برای اینکه نوع زیست آمریکایی – هر چقدر هم که خوب یا اخلاقی یا انسانی باشد – مسلط شود. نگاه آمریکایی، یعنی نگاه صادر کردن دموکراسی؛ یعنی تغلب ولو بضرب الابشار!
در این موضوع، آمریکا با جنبش سبز همان برخوردی را میکند که با مخالفان جنبش سبز دارد. به نظر من این برجستهترین مرزی است که جنبش سبز باید با غرب داشته باشد. فراموش نکنیم که سیاست «تغییر رژیم» برای دولت آمریکا، سیاستی جدی و مهم است. حملهی نظامی – چه به شکل محدود و چه به شکل حملهی تمامعیار – معنای روشناش تغییر رژیم است. بعید است آمریکا با تغییر سیاست هستهای ایران، حتی اگر قدرت به دست سبزها باشد، به این سادگی بتواند موضعاش را تغییر دهد. این تغییر، مستلزم تغییری جدی در نگاه امپریالیستی آمریکایی است که گمان میکند همهی خوبیهای عالم و تمام نظامهای کارآمد سیاسی را تنها خودش میتواند به جهانیان هدیه کند. آمریکا تا زمانی که سیاست «صدور دموکراسی» را دنبال میکند، دشوار بتوان تصور کرد که توان گفتوگو با نظام حاکم ایران یا با جنبش سبز را پیدا کند. (به عنوان نمونه،
سخنان اوباما را هنگام امضای حکم تحریم ایران بخوانید).
به هر حال، فکر میکنم فارغ از ملاحظاتی که در این سه سطح به نوشتهی مهدی خلجی دارم، جدی گرفتن این پرسشها مهم است و حتی اگر پاسخ و موضع جنبش سبز با این پرسشها مطابق با انتظار اندیشههای متمایل به سیاستهای نئوکان نباشد، به هر روی به روشنسازی بیشتر سیاستهای جنبش سبز کمک میکند.