که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود…

پرویز سه تصنیف ساخته است با صدای شجریان برای ارکستر سمفونیک. دو تا روی دو غزل از حافظ و یکی روی غزلی از مولوی. این سه تصنیف، مثل سه پاره‌ی گوهرند و نمونه‌هایی از نبوغ و درخشش پرویز در آهنگسازی و فهم شعر هستند. این مهارت و استادی آهنگساز را بگذارید کنار استادیِ پهلوانی چون شجریان. این‌ها، توصیف فنی کار هستند. ولی جمع آمدن این نواها با این ابیات، بارها آتش‌ام زده‌اند. این‌که عاشقانه بخوانی که «رسم عاشق‌کشی و شیوه‌ی شهرآشوبی / جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود» و این‌که او «می‌گفت که زارت بکشم» ولی پنهانی «نظری با  منِ دلسوخته» داشت. او که دلِ غمزدگان را سوخته بود. هم‌او آدمی را به جایی می‌کشاند که صبر را رها کند و دیده دریا کند. همین آدمی غرقه در گناه را. همین آدمی را به چنان آهی بکشاند که «آتش اندر گنه آدم و حوا» فکند. این عشق و این معشوق است که آتشی در عود عاشق می‌زند و این‌جاست که پای در گل می‌مانی و سودایی می‌شوی. همین سوختن، همین پرپر زدن و همین پریشانی است که آدمی را آدمی می‌کند. همین سودا، همین سرگشتگی است که مطلوب است. هر چه آدمی این‌ها را بنویسد بیهوده نوشته است. باید این‌ها را با حضور دل شنید و جان را پیش‌شان حاضر کرد. یکی «جان عشاق» است در بیات اصفهان. دیگری «گنبد مینا»ست در دشتی و آخری «دود عود» است در نوا. این شما و این سه پاره گوهری که از پرویز به جا مانده است.

 

این یادداشت و این نغمه‌ها را به یاد پرویز می‌آورم و برای حضرت یاسر که می‌دانم شنیدن این‌ها در احوالاتی که این روزها دارد جان و دل‌اش را آرام می‌کند (شاید هم آرامش از او برباید!).

بایگانی