دعای آدمیان مستجاب میشود؟ استجابت دعا و خود دعا را چگونه میتوان سنجید؟ پاسخ بعضی از این پرسشها را میتوان در قرآن یافت و بعضی واکنشهای دیگر را میتوان در میراث معرفتی و صوفیانهی مسلمانان بعدی دید. بیایید ابتدا به این آیهی قرآن نگاه کنیم: قُلْ مَا یَعْبَأُ بِکُمْ رَبِّی لَوْلَا دُعَاؤُکُمْ (سورهی فرقان، آیهی ۷۷) (به ترجمهی خرمشاهی: بگو اگر دعایتان نباشد، پروردگار من به شما اعتنایی ندارد). من این آیه را اینگونه میخوانم/میفهمم: آدمی خدای خود را با دعا کشف میکند. خدا برای انسان فقط با دعاست که معنا دارد. دعا، مناجات، زمزمه، گفتوگو همه ز یک جنساند. شما بگو کسی که دارد با خودش حرف میزند. این خودِ خدا و این خدای خود در دعا و مناجات است که با آدمی سخن میگوید. شما حتی بگو آدمی خدا را آفریده است (و این روایت واژگونهی آن حدیث قدسی است که: خلق آدم علی صورته الرحمان). اما این فرع قصه است: دعا کلید معنادار کردن خدا برای انسان است. با پایان دعا، با اعتنا نکردن به دعا، خدا هم برای انسان تمام میشود. تا زمانی که دعا را انسان جدی میگیرد و از آن دست نمیکشد، خدا برایاش زنده است و نفس میکشد و گره از کارش میگشاید.
حالا گرفتیم آدمی تمام عمرش دعا کرد برای استجابت و هرگز هیچ دعایی از دعاهایاش مستجاب نشد یا دعای خاصی داشت که در اضطرار خواستار اجابتاش باشد (شما بگو آرزویی دارد که تحققاش را میخواهد). تکلیف این آدم چیست؟ بدبخت است؟ نادان است؟ الکی خوش است؟ خودش را رنج میدهد؟ چرا نباید دست از این طلب بیهوده و باطل بکشد؟ این مسأله برای صوفیان ما مسألهی آشنایی بوده است. نه در سدههای میانهی عالم اسلام که از حتی روزگاران زمان خود پیامبر اسلام و حتی پیامبران پیش از او. اینها «دعا» را جور دیگری میفهمیدهاند. بهترین نمونه از واکنش به اجابت/عدم اجابت دعا در داستان مثنوی است در دفتر سوم که کسی بود که مدام «الله» میگفت (حکایت ذکر گفتن است) و هیچ جوابی نمیشنید (اینجا قصه دقیقاً مشابه ماجرای دعاست). مولوی منکر ماجرا را در لباس شیطان تصویر میکند:
گفت شیطان آخر ای بسیارگو
این همه الله را لبیک کو
مینیاید یک جواب از پیش تخت
چند الله میزنی با روی سخت
و مانند سایر داستانهای مثنوی، گفتوگویی شکل میگیرد و «خضر» از راه میرسد که چرا دست برداشتی؟ همان نفس «الله» گفتن تو اجابت ماست. همان خواستن، همان میل، همان رو کردن، همان دعا یعنی لبیک ما. دقیقاً همین معنا را صوفیان به عرصهی دعا بردهاند. در مثنوی بارها این تصویر از دعا آمده است که: این دعا از تو اجابت هم ز تو. بلکه همین دعا، خود اجابت است. نکتهی دعا این نیست که قرار باشد کار خارقالعاده و اعجازآوری در زندگی بشر بکند (خارج از اسباب مادی جاری و رایج)؛ نکته این است که آدمی از خویش به او مشغول شود. و همین مشغول او بودند در شادی و رنج و با شادی و رنج است که مضمون و محتوای دعاست.
نکتهی دیگری که به مضمون دعا و اجابت یا عدم آن مربوط است نوع رفتار آدمی است که به شاکلهی او بر میگردد. این آیهی قرآن مضمون را بهتر نشان میدهد: وَمَا بِکُم مِّن نِّعْمَهٍ فَمِنَ اللَّـهِ ثُمَّ إِذَا مَسَّکُمُ الضُّرُّ فَإِلَیْهِ تَجْأَرُونَ ثُمَّ إِذَا کَشَفَ الضُّرَّ عَنکُمْ إِذَا فَرِیقٌ مِّنکُم بِرَبِّهِمْ یُشْرِکُونَ (سورهی نحل: ۵۳-۵۴). آدمی تا وقتی نعمتی دارد – که قرآن میگوید نعمتی است که او به آدمی داده – در آن غوطهور است و با آن خوش است و خدا معمولاً به یادش نمیآید ولی تا بلایی میرسد و ضرری گریبانگیر او میشود و رنجی و غمی او را میآزارد ناگهان در نهایت استیصال دست به دامان همان خدا میشود که: پس تو کجایی؟ چرا دردم دوا نمیکنی؟ و تازه وقتی که گره گشوده شد و رنجاش زایل شد، باز فراموش میکند که در چه حال و روزی بوده است. اینها صورت تعبیر است. یعنی انگار ترجمهی همین آیه به زبان ما باشد. ولی لایههای عمیقتری هم دارد قصه. ما چطور میفهمیم دعایی اجابت شده است؟ یا دعای ما لبیکی شنیده است؟ تنها بعد از وقوع ماجرا! تا دعایی اجابت نشود ما هیچ راهی نداریم برای اینکه به کسی اعلام کنیم دعای ما اجابت شده است. اینجاست که چون قصه به طور محض و کامل ابطالناپذیر است (یعنی نمیشود نشان داد تحت چه شرایطی این ادعا که «دعای ما مستجاب میشود» – یعنی همان امن یجیب المضطر – باطل میشود)، این باور به دعا به آدمی آرامش روانی میدهد. به عبارت دقیقتر، راستیآزمایی (و تأیید) ادعای «دعای ما مستجاب میشود» چیزی نیست جز تصدیق تصوری که در ذهن و خیال ماست و به طور کامل همهی آن موارد نقض دیگری را که دعا در آنها مستجاب نمیشود نادیده میگیرد (قصهی قوی سیاه پوپری در نقد استقراء).
اما بیایید کمی صوفیانهتر و دهریتر به قصه نگاه کنیم. آدمیزاده تشنهی جاودانگی است. آدمیزاده اگر خدایی هم وجود بیرونی نداشته باشد، این خدا را مدام برای خود میآفریند. و در همین آفریدهی ذهن و خیال خود اوست که آدمیزاده جاودانگی و ابدیت را میجوید. این بیت اقبال لاهوری را ببینید:
من آن جهان خیالم که فطرت ازلی
جهان بلبل و گل را شکست و ساخت مرا
این شکستن و ساختن در نهاد آدمی است و کار این شکستن و ساختن با مفاهیمی که ورای زمان و مکان در جهان آدمی شکل میگیرند چیزی نیست جز جولان خیال (و بدیهی است که خیال را به معنای پرت و پلا گفتن و هذیانات به کار نمیبرم؛ بهترین نمونههای این خیالانگیزی حیرتآور را در مولوی و ابن عربی میتوان دید). اما دعا، یکی از مهمترین رشتههای چنگ زدن آدمیزاده در آن جاودانگی است. و موقعی که نگاه آدمی به افقی کلانتر باشد، اجابت این دعا دقیقاً چه معنایی دارد؟ یکی عمری دعا میکند ولی هرگز متوجه نمیشود که آن دعای خاص یا بخشی از دعاهایاش بدون اینکه توجه کند پیشاپیش اجابت میشود: علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست! یا شما بگو «فقط همان انسان است»!
میخواهم برگردم به صحیفهی سجادیه. از زمانی که به خاطر دارم دعاهای صحیفه مونس همیشگی جان من بودهاند. صحیفه یکی از مهمترین و کانونیترین متونی است که شکل و زبان دعا کردن را به آدمیزاده میآموزد. آدمی با این زبان انس میگیرد. و همین زبان و همین شکل بیان است که این رشتهی اتصال و ارتباط با آن خدا را برای آدمی برقرار نگه میدارد. حکایت عشق و معشوق است. عاشقی با ذکر و تکرار است که زنده میماند. عاشقی دیدهاید که سخن از معشوقش نگوید؟ عاشقی دیدهاید که در همه چیز و همه جا معشوقش را نجوید؟ عاشقی را دیدهاید که فارغ از فراق و وصال مدام با معشوقش نفس نکشد؟ عاشقی دیدهاید که بگوید: معشوقی که به من وصال ندهد همان به که نباشد؟ این جنس عاشقی همین است که کشش و کوشش دارد. ناز و نیاز دارد. جان آدمی را فربه میکند. از این جهت است که این جنس دعاها، حکایت عاشقی و دلبردگی است. حالا، «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء» از جنسی دیگر است؟ این کشف سوء و کشف ضر، پیوند به نوع و جنس ایمان ما دارد. همین است که وقتی لبیکی به آن الله گفتن نشنوی، دست از آن میکشی. ولی بعضیها هستند که خضری سراغشان میرود که: ما داشتیم گوش میدادیم و خوشمان میآمد و مدام تو را میکشیدیم. سراغ بعضیها هم نمیرود. این مضمون را هم مولوی در مثنوی آورده است که به سایلی نانی میدهند تا برود پی کارش. سایل دیگری را نگاه میدارند. نان هم در منزل خواجه هست و او را نان نمیدهند تا بماند بر در سرای خواجه. تعداد این قصهها در مثنوی به روشنی حکایت از این دارد که صوفی ما خوب میدانسته که اجابت دعا و لبیک از لحاظ عددی آنقدر قلیل است که شاید نتوان به آن اعتنایی کرد ولی به این هم دقت دارد که بدون همین گفتوگو، بدون همین زمزمه و مناجات، آدمی تنها میماند. دیگر این انسان نه با خدا که با خودش هم زمزمه نخواهد کرد. و این همان بنبستی است که آدمی میخواهد با درآویختن با جاودانگی خدا از آن بگریزد.
نوع دیگر اولیا که مولوی در مثنوی قصهشان را میگوید آنها هستند که دعایی برای کشف ضر و سوء نمیکنند:
از رضا که هست رام آن کرام
جستن دفع قضاشان شد حرام
در قضا ذوقی همیبینند خاص
کفرشان آید طلب کردن خلاص
حسن ظنی بر دل ایشان گشود
که نپوشند از عمی جامهٔ کبود
طبعاً از اهل ایمان حرف میزنیم اینجا: کسی که قایل به جهانی دیگر است و باور دارد به چیزی به اسم قضا. فرض کنید طرف بداند که فلان قضا بر ناصیهی او نوشته شده است. بداند و حتی راه گرداندناش را هم بداند. و نخواهد این قضا را دفع کند. این میشود همان مقام رضایت. اما آدمی در کوران همین شکستها و شکستنهاست که پخته میشود. همه نمیشوند. بعضی فرو میریزند. بعضی میمانند.
هر دعایی اجابت میشود؟ اصلاً به فرض اینکه دعایی اجابت میشود، ما چه راهی داریم برای اینکه فارغ از تصور و ذهنیات فرد دعاکننده بفهمیم دعایی مستجاب شده است؟ استجابت دعا – اینجور که من میبینمش – یعنی حال خوشی که دیر یا زود برای فرد درگیر دعا از راه برسد. این دیر حتی ممکن است برای کسی آنقدر دیر باشد که درست لحظهی مرگاش از راه برسد. و این فهم از دعا آغوش در آغوش امید دارد. اینجا دعا همان کارکردی را دارد که امید دارد. این سؤال مهمی است که آیا با دعا کردن (یا با امید داشتن) اضطرار ما مرتفع میشود؟ لزوماً نه. تازه وقتی هم دعا کنی و امید بورزی، هیچ معلوم نیست دفع و رفع هموم و غموم نتیجهی مستقیم این دعا و امید بوده باشد. پس چرا باید دعا کرد؟ چرا باید امید ورزید؟ به نظرم پاسخی ساده دارد: آدمیزاده با همین امید (شما بگو دعا) رنگین و شاد میشود. با همین چیزهاست که میتواند خودش را به جایی آویزان کند و بگوید این همه بیهوده و هیچ نیست. و گرنه همه چیز عبث است.
میفهمم که کنار آمدن با دعا، با ایمان و با امید به این شکل کار خیلی دشواری است. ولی این چیزها – یعنی دعا و ایمان و امید – همیشه از همین جنس بودهاند. احوال عالم هم کمابیش همین بوده است تا جایی که تاریخ ثبتشدهی بشری گواهی میدهد. جهان را اگر از آن منظر اهل شکایت بنگری، بی هیچ شکی سراسر بیعدالتی است. از این زاویه هیچ دعایی مستجاب نمیشود و تازه اگر هم دعایی مستجاب شود چنان دیر و دور است که گویی نبودناش به از بودن است. از مقام رضا اما اگر به عالم بنگری، دیگر شاید مهم هم نباشد که مانند خدا دستی در کار عالم داشته باشی که فلکی دگر چنان بسازی که در آن آزاده آسان به کام دل برسد. در چنان عالمی خاطر اهل فضل رنجیده نمیشود. این را میفهمم که مسألهی ما فقط خواص یا اهل فضل و دانش و آزادگان نیست. مشکل انسانی است. چرا نباید یک انسان عادی و کاملاً معمولی و سرشار از ضعفهای انسانیاش از زندگی و رضایت و خوشبختی بهرهمند باشد؟ این را نباید به خدا و خواست خدا حواله داد. یعنی مطمئن نیستم این جهانشناسی و این انسانشناسی و این خداشناسی که در آن آدمی در تعیین سرنوشت و مقدراتاش معزول و محکوم باشد راهی به جایی ببرد. اگر زیست آدمی را مختل میکند، باید دست از این جهانشناسی و خداشناسی کهنه کشید و خداشناسی یا انسانشناسی تازهای به جای آن نهاد که برای آدمی باشد و آدمی را آباد کند نه اینکه آدمی را معزول و خادم و منفعل در برابر هستی تصویر کند. برای اینکه فهم ما از دعا حتی در اضطرار و بنبستها فهم معناداری باشد، ناگزیر باید بپذیرد که دین برای آدمی است نه آدمی برای دین. و این همان سخن موسی صدر است که گفت: اجتمعنا لاجل الانسان الذی کانت من أجله الادیان.
مطلب مرتبطی یافت نشد.