آتش درون

دو بیت از صبح در خیال‌ام رفت و آمد دارند. یکی از سایه و یکی از حافظ (اولی البته سایه‌ی دومی است). بیت حافظ این است:

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن بر آید.

بیت خیلی ساده و روان است ولی معنای‌اش آدم را به هم می‌ریزد. امتداد و استمرار عشق یعنی همین. که نیستی، مرده‌ای ولی هنوز داری می‌سوزی. خوب یادمان باشد که این همان حافظی است که یک گام از خیام هم فراتر رفته. همان است که به ما می‌گوید: که نیستی است سرانجام هر کمال که هست. همان آدم به ما می‌گوید: بعد از وفات. ولی بعد از وفات قصه‌اش ناظر به بهشت و دوزخ نیست. دود از کفن‌اش از همین عشقی بر می‌آید که در همین دنیا او را خاکستر کرده ولی کفن‌سوز هم هست. حتی بعد از وفات. یک لحظه صحنه را در ذهن‌تان مجسم کنید. خیلی دنیوی و جسمانی. که گوری را باز کنند. ببینید کفن دارد آرام‌آرام می‌سوزد و دود از او بلند است. چرا؟ چون صاحب کفن، این آدم خفته در گور، به داغ بلندبالایی رفته است و روز واقعه‌اش هم‌چنان ادامه دارد. خیلی صحنه‌ی حیرت‌آوری است.

 

بیت بعدی از سایه است:

ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می‌‌تابد

که در پیراهن خود آذرخش‌آسا در افتادم

درخشش البته فقط منحصر به همین بیت غزل نیست. کل این غزل از آن غزل‌های شگفت‌آور سایه است. تصویر خورشیدی که از هر چاک گریبان می‌تابد تصویر عجیبی است. یک چاک هم نیست. شاعر از گریبان چاک‌چاک حرف می‌زند. انگار پیراهن شاعر به تن خورشید رفته است یا خورشید در او حلول کرده است. یا خودش سوخته است. گوی آتشینی شده که در پیراهن خودش فرورفته است. شاعر، سایه،‌ آفتاب شده. در همان غزل یکی دو بیت بعد می‌گوید:

تنم افتاده خونین زیر این آوار شب اما

دری زین دخمه سوی خانه‌ی خورشید بگشادم

گوینده انگار بیرون خودش ایستاده و دارد خودش را با دست نشان می‌دهد که: آن تن خونین را ببینید؟ رها کردمش. حالا دارم می‌روم در این دخمه را باز کنم. در که باز می‌شود دیگر همه جا خانه‌ی خورشید است. خورشید از آن در می‌آید تو و همه جا را مسخر می‌کند.

 

خلاصه این ابیات حالی و ذوقی داد بی‌متنها. تمام روزم با همین دو سه بیت ساخته شد. یک ذوقی دارد که هر بار زمزمه می‌‌کنمشان انگار خون به صورت‌ام می‌دود از اشتیاق و هیجان. غریب حالی است. گفتم قسمت کنم این هذیانات را با شما.

بایگانی