شکوه قامت انسان

امروز هفت سال گذشت از… از… نمی‌دانم حالا چطور توصیف کنم این نبودن یا بودن را. این قدر می‌دانم که هفت سال است که دیگر امکان‌اش نیست که به حرف و صوت از زبان و لب پرویز مشکاتیان سخنی بشنوم و بگویم. نمی‌گویم درباره‌ی پرویز مشکاتیان هر چه بگویم کم گفته‌ام. شاید بسیار زیاد هم گفته‌ام.  اما این قدر را می‌توانم و باید بگویم که پرویز مشکاتیانی که من می‌شناختم و با او زیسته بودم، غم انسان داشت. آدمی برای او عزیزترین و محترم‌ترین محبوب بود. غم انسان جان‌اش را می‌آزرد. و این انسان را البته در کنار ایران می‌نشاند و می‌دید. انسان ایرانی برای او انسانی بود که خود او هنرش را برای زیستن شادمانه‌ی او کشف کرده بود و صرف او می‌کرد. امروز هیچ از دلتنگی و شکستگی‌ام پس از هفت سال کم نشده است.
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا یکی از دریچه‌ها بسته است…

ما چون دو دریچه رو به روی هم…

بایگانی