سفرت آرام، رفیق!

چیزی که می‌نویسم برای هر کسی دریافتنی نیست. یعنی وصف حس انسان به انسان درک‌اش برای آدمیان شاید آسان‌تر باشد. همدلی میان آدمیان آسان‌تر است تا همدلی آدمیان با سایر موجودات زنده. از زمان وفات پدرم تا به حال، بیش از یکی دو بار مستقیم در چشمان مرگ نگاه نکرده بودم. مرگ را از آن زمان مدام زندگی کرده‌ام ولی مهابت‌اش را آدمی به اقتضای ابزارهای دفاعی جسمی و روحی‌اش همیشه زیر لایه‌های ستبر زندگی پنهان می‌کند ولو مدام با آن زندگی کند. پسرکم مخمل، رفیق، همدم، همنشین و مصاحب نه ساله‌ی ما پا به راهی گذاشته است که هر موجود زنده‌ای دیر یا زود راهی آن می‌شود. چند روزی بود اشتهای‌اش را از دست داده بود. دامپزشک تشخیص داد غده‌ای در شکم دارد که به سرعت رشد می‌کند. گزینه‌های موجود یکی از یکی دشوارتر و طاقت‌فرساتر بود: یا باید عمل جراحی می‌شد برای برداشتن غده با نتایج نامعلوم. یا شیمی‌درمانی یا این‌که بخوابانیمش. همه‌ی آزمایش‌هایی که این چند روزه انجام شد یکی بعد دیگری رشته‌های امید را یکی‌یکی می‌گسلاند.

درد از دست رفتن مخمل برای من و الهه سخت‌تر و سنگین‌تر است تا برای ترنج هر چند ترنج هم درد و رنجی را که جسم و جان مخمل را روز به روز و ساعت به ساعت می‌کاهد می‌بیند و حس می‌کند. توضیح دادن سنگینی ماجرا برای هر کسی آسان نیست،‌ به ویژه برای کسانی که در زندگی‌شان با رفیقی نه از جنس و نوع خودشان نزیسته باشند. مسأله فقط انسانیت و لطافت روحی نیست. مسأله درک لرزان بودن حیات است. مسأله استیصال آدمی است در برابر بی‌رحمی طبعی طبیعت. دیروز برای ترنج که لگوهای‌اش را می‌ساخت و خراب می‌کرد می‌گفتم که خانه‌ای را که الآن ساخته‌ای باز خراب می‌کنی: این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف، می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش. برای او بازی است؛ برای ما حقیقتی عریان و مکرر است. مرگ، آدمی را آدمی‌تر می‌کند. نکته‌ی تازه‌ای نیست. بارها درباره‌اش نوشته‌ام ولی نوشتن و گفتن و ادراک کجا و چشیدن و چشم در چشم‌اش دوختن کجا؟ مثل زهری است که در رگان آدمی می‌دود.

از روزی که آرام‌آرام و به سختی و رنج دو نفری تصمیم گرفته‌ایم مخمل را بخوابانیم و از رنج‌اش بکاهیم، مدام فکر می‌کنم که این کمترین دینی است که به این رفیق قدیمی داریم: باری از دوشش برداریم؛ رنجی از رنج‌اش بکاهیم. کمترین شرط رفاقت ما با او همین است. این‌که بخواهی رفیقی را به تیغ جراح بسپاری برای نتیجه‌ای نامعلوم و لرزان – حتی اگر آن رفیق آدمی باشد دوپا و از جنس خودت – دشوار است ولی دست‌ کم می‌شود به آدمی توضیح داد که چرا رنج می‌کشد و چرا به انتخاب خودش یا به تصمیم و رضایت ما به تیغ‌اش سپرده‌ایم. برای یکی مثل مخمل این درک در بهترین حالت فهمی رنگ پریده و غریزی است از اتفاقی ناگزیر. مخمل در این سال‌ها مایه‌ی شادی و خرسندی ما بود. رفیق تنهایی و بی‌کسی های ما بود. حالا ما شده‌ایم همراه عبور او از این باریک‌راه نه ساله. او به گردنه‌ای می‌رسد که ما نمی‌توانیم همراه‌اش از آن عبور می‌کنیم. جدایی سخت است رفیق! خودخواهی ما را ببخش که سال‌ها ناگزیر به زیستن با ما بودی و سهم شادی‌ات از ما شاید کمتر از سهم شادی تو از ما بود.

جدایی ما از تو باز هم یادآور این نکته‌ی دردناک ولی درخشان حیات است/بود که: فرصت‌شمار صحبت کز این دو راهه منزل، چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن. می‌گویند که المرأ یحشر مع من احب. حتماً همین‌طور است. روییدنی و سربرآوردن دگرباره‌ای اگر باشد، تو هم همراه ما خواهی بود. زندگی هر چه باشد گره خورده است به دوستی و محبت. آدمی در زندگی و مرگ با دوستان‌اش همنشین می‌شود. سفرت آرام باد و رنج‌ات اندک!

بایگانی