خاطرهی تقی تفضلی از صادق هدایت و موسیقی ایرانی؛ گلچین هفتهی ۸۷
در پاریس بودم، سالها پیش و هدایت نیز در پاریس بود. گاه گهی دیداری داشتیم و یک بار چنین پیش آمد که در گذرگاهی دیدمش، خیابانی نزدیک خانهی من. گفتیم و شنفتیم و راهکی رفتیم پیاده٬ اگر چه من شوریده و رنجور بودم و او افسرده و به خانهی من که رسیدیم، خواندمش، پذیرفت و درون آمد. لختکی آسودیم. سرگرم تنقل و از ری و روم و بغداد سخن گفتن. مینایی از بادهی فرنگان داشتم، پیش گذاشتم. نمنمک لب تر کردیم تا کمکمک مستان شدیم و آن چنانتر که دیگر سخن را بازار نمانده بود . هر دو بر این بودیم . صفحاتی چند از الحان و نغمههای فرنگ به خانه داشتم، از همه دستی، گوناگون.
خواستم آن صندوقچهی کوکی پیش آورم، شنیدن را. خواستم و برخاستم. لکن حرمت میهمان را، آن هم چنو عزیز میهمانی، به مشورت پرسیدم که از فلان و فلان خوشتر داری یا آن یک و آن دیگری و نام بردم تنی چند از فحول ائمهی شریفترین الحان فرنگ را، که همه را نیک میشناخت، به تمام و کمال و اشارتی کافی بود.
دیدم که جواب نمیدهد. دیگران را نام بردم و از نوکارتران و نزدیکتر به زمانهی ما، باز هم جواب نداد. خاموش ماندم که او سخن گوید. هیچ نگفت اما به پای خاست ساغری در دست، گریبان و گرهِ زنار فرنگ گشوده، همچنان خاموش سوی پستوی حجره رفت، که آشنا بود و باز آمد. سهتار من در دستش. به من داد. و بازگشت به جای خویش و نشست، بی آن که سخنی گوید. به شگفت اندر شدم که به خبر میشنیدم او چنین ساز و سرودها خوش ندارد و شاد شدم که به عیان میدیدم نه چنان است.
ساز کوک ترک داشت. نواختن گرفتم. نخست کرشمه درآمدی ملایم و بعد و بعد همچنان تا بیشتر گوشهها و فراز و فرودها. پنجه گرم شده بود، که ساز خوش بود و راه دلکش و جوان بودیم و شراب ما را نیک دریافته، حالتی رفت که مپرس. و صادق را می دیدم که سر میجنبانید و گفتی به زمزمه چیزی میخواند. چون چندی برآمد ساغر منش پرکرده و به دستی و به دیگر دست نقل، پیش آمد و به من داد. نوشیدم شادی او را.
ساغر تهی از من بستد و گفت: «افشاری» و به جای خویش بازگشت و بنشست، خاموش و منتظر. من مقام دیگر کردم و دلیر براندم، گرمتر و بهنجارتر . میرفتم و میرفتم، همچنان دلیر. در پیچ و خم راهی باریک بودم، به ظرافت و سوز که ناگاه شنیدم صیحهای از صادق برآمد و گفت: «بس است! بس، بس». و گریستن گرفت به زار زار، که دلی داشت نازکتر از دل یتیمی دشنامشنیده. ساز فرو هشتم و سویش دویدم. دست فرا پیش آورد که به خویشم گذار. گذاشتم و لختی گذشت. باز به باده خوردن نشستیم و از این در و آن در سخن گفتیم. اما من مترصد بودم تا سخن را به جایی کشانم که از آن حال که رفت، طرفی دریابم . گویی به فراست دریافت. گفت: «همهی آنچه تو شنیدهای از انکار من این عالم جادویی را خبر است و بیشتر خبرها دروغ، اما اگر من گاهی چنان گفتهام، نه از آن رو بوده است که منکر ژرفی و پاکی و شرف و عزت این الحانم. نه هرگز. من تاب این سحر را ندارم، که چنگ درجگرم میاندازد و همهی درد و اندُهان خفته بیدار میکند. تا سر منزل جنون میکِشدم، میکُشدم، من تاب این را ندارم».
پ. ن. متأسفانه کیفیت صدا در بعضی جاهای فایل صوتی خوب نیست و پرش دارد ولی بهترین کیفیتی که یافتم همین بوده است.
[audio:https://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2014/12/G.H.-087_Larta.mp3]مطلب مرتبطی یافت نشد.