لابد اینجور است. اینجور است که ودیعهی غم در نهاد انسان است. شاید همین باشد. ولی میدانیم آیا… میدانیم که نه غم، نه شادی، که خودِ آدمی نمیپاید؟ میدانیم که وقتی توفان بینیازی میوزد فرعون همانطور از صحیفهی هستی زدوده میشود که موسی؟ میدانیم که بیرنگی است که اسیر رنگ شده است؟ میدانیم که فرعون و موسی هر دو وجودِ مجاز بودند/هستند؟ میدانیم که وقتی یکی دیگری را از میدان به در میکند یا شکست میدهد، پیشاپیش خودش شکستهخورده و سپرانداختهی میدان است؟ میدانیم که زخمی که به دیگری میزنیم ابتدا بر تن ما مینشیند و التیام هم پیدا کند، همچنان اثر این شکست در جانمان میماند؟ لابد نمیدانیم که غافلانه زندگی میکنیم. یا زندگی را رها میکنیم. حاصل حیات، همین دم، همین وقت، همین نفسی که اکنون فرو میرود و هیچ ضمانتی نیست که دم دگر برآید یا نه… حاصل حیات، باد است؛ بود نیست، نابود است. آن وقت است که ذرهذرهی وجودت آرزو میشود؛ آرزوی روز بهی. آرزوی دانستن حال یکدیگر. آرزوی خضر مبارکپیای که رفیق بیکسان و یار غریبان شود…
و آن وقت است که خلاصهی این آواز میشود این:
نمیکنم گلهای…
لیکن ابر رحمت دوست، به کشتزار جگرتشنگان، نداد نمی.
مطلب مرتبطی یافت نشد.