ساعاتی از امروز را میان شهر مونترال پرسه میزدم و به تلاوت سورهی والفجر با صدای منشاوی گوش میدادم. گوش نمیدادم، مینوشیدم. مست میشدم. بسیار فرق است میان آنکه قرآن را بخوانی یا بشنوی. بخوانی و بدانی یا اینکه بنوشی و مست شوی. این سوره و این تلاوت چنین میکند. نیمی از سوره حکایت عدالت اجتماعی است اما همین عدالت، همین مضمون فربه و کلان اخلاقی، پیوند دارد به مرگ، به قیامت، به انتباه. به اینکه آدمی چه آسان خود را میفریبد ولی فریباش را برای خود مزین میکند. فریب را حتی به خدای خود نسبت میدهد. در برابر خدا تغافل و تجاهل کردن و خود را پیش او آراستن به تزویر و تلبیس کاری است که زاهدان زیاد میکنند. چنان میزیند و مینمایند که گویی تسلیم محض و مطلق اویند. چنان زبانشان میگردد که گویی هر چه بر سر آنها میرود ارادت اوست. نعمت اگر بیابند میگویند پرودگارم نعمت داد و بلا اگر ببینید گویند او بود که مرا خوار کرد. همانجا گریبانشان را میگیرد که پس چرا یتیمان را در نمییابید و گرسنگان را سیر نمیکنید و مال هم را به باطل میخورید. و حب مال در جانتان ریشه کرده است. چرا ظلم میکنید؟ چرا در برابر ظلم سکوت میکنید؟
در همان نیمهی نخست، قصهی ستمگران و گردنکشان عاد و ثمود و فرعون ذی الاوتاد را چه فخیم روایت میکند که تازیانهی عذاب بر سرشان فرود میآید. ولی چرا عاد و ثمود و فرعون را دور میبینیم؟ چرا همیشه فقط این ستمگری را در سیمای بیدادگران و مستبدانی میجوییم که تشت رسواییشان از بام فلک فرو افتاده است؟ چرا استبداد خود را فراموش میکنیم؟ چرا یادمان میرود که اگر نه سر این پیچ، سر آن گردنه محاسبی سختگیر به کمین نشسته است. عجب تعبیر مهیبی است این ان ربک لبالمرصاد. جایی که سنجشگری به قوت و سختی گریبانات را میگیرد. جایی که میگوید چه کردی تا کنون؟ چرا با خودت چنین کردی؟ چرا جایی که باید سخن میگفتی، سکوت کردی؟ چرا به دیگری ستم کردی؟ چرا به خود ستم کردی؟ آنجا که زمین پوک میشود از هول قیامت، آنجا که ظاهر و باطن یکجا فرو میریزد. جایی که قیامتی قائم میشود، بلکه قائم قیامت میشود، خدا به عیان گام بر میدارد شانه به شانهی ملائک. وَجَاءَ رَبُّکَ وَالْمَلَکُ صَفًّا صَفًّا. آنجا تازه یاد آنچه باید میکرد و نکرد در خاطرش زنده میشود. روز عمل بلاحساب، بیعملی ورزیدی؛ فراموش کردی یا خود را به فراموشی زدی. روز حساب بلاعمل. همان فردای مرصاد، بلکه فردای پس از آن، همان فردای پرده گشودن قائم، یَوْمَئِذٍ یَتَذَکَّرُ الْإِنسَانُ وَأَنَّىٰ لَهُ الذِّکْرَىٰ و چه سود؟ حالا وقت حسرت خوردن است که: این حساب فردا را امروز به دست داشتن واقعاً چه هزینهای داشت؟ چه زیانی میبردی از آزار به دیگری نرساندن؟ چه وزری به دوشات بود اگر مهربانتر بودی؟ چه میباختی اگر کینه در جانات نمیانباشتی؟ نمیشد همینها را سرمایه کنی و پیش بفرستی؟ چه میباختی که چنین خطر کردی به گمان اینکه فردایی نیست و نام گمانات را یقین گذاشتی؟ چه میباختی واقعاً؟
حالا فردای حساب بلاعمل رسید. فردای ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا. و آن آخر خط، دو سه زمزمهی لطیف نوازنده دارد که نفسی اهل اطمینان، راضیه و مرضیه، اهل سکینه و طمأنینه و لبالب از رضا و رضایت، عمل بلاحساب ورزید در آن دیروزی که فردایاش نادیدنی مینمود. فردای دمیدن خورشید قائم که ابتدای عبودیت است. و شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد و ندانست که فادخلی فی عبادی نه امروز، که فردا از راه میرسد. و آنجا موصوف به جنت میشود که «دلبرانه بنگری در جان سرگردان من».
تمام این قصه را حالا از نو بخوان. با همان آواز. با همان موسیقی. با همان پیچ و خم و کشش جان و حنجره. چیزی از تو خواهد ماند؟ یا همان زمینی میشوی که دکا دکا؟ واقعاً چه میباختی؟ چه میباختم؟ چه میباختیم اگر کین نمیپروردیم و غبار از آینهی خود میزدودیم و خیالاندیش نبودیم؟ چه میباختیم اگر میدانستیم که آن فردای تذکر حتی اگر پسینی نداشت، قطعیت مرگ را داشت و با در آمدن آن از هم گسسته میشدیم و دیگری فرصتی برای دلجویی از یکدیگر نمیماند؟ چه میباختیم اگر به قدر سر سوزنی آن دانش با مثقال ذرهای عمل همراه میشد، ولو حساباش را دائماً ناسنجیده میپنداشتی؟ عدالت چه هزینهای داشت که ستم پرهزینهتر و گرانبار را اختیار کردیم؟ مهربانی چه باری بر دوشمان بود که آینهی وجود دیگری را سنگباران کردیم؟
و باز قصه را از نو بخوان. باز بخوان. بخوان و این بار مگو و منویس. بشنو و بنوش.
[audio:https://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2014/08/Menshawi-al-Fajr-I.mp3]مطلب مرتبطی یافت نشد.