بارها نوشتم و پاک کردم. پاک کردم چون نمیخواستم نشانی از نفرت و کینه در این سطور باشد. پاک کردم چون به فرض که شکستی هم برای خودکامگان و بیدادگران در میان باشد، این شکست، شکست آدمی است. شکست ما نیز هست. پیروزی ما باید چتری باشد بر سر حتی آنها که ما را نمیپسندند و نمیخواهند و خوار و خفیف و ذلیل و عذرخواه میطلبند. ما کسی را فروشکسته و عذرخواه نمیخواهیم.
میخواستم بگویم آن دوران «آخر شد» ولی میدانم و میدانید که آخر نشده است. زدودن آن همه خسارت کار آسانی نیست. در برابر آن حجم عظیم بیکفایتی و سوء مدیریت و خودمحوری، تمام سیاهنماییها سپیدنمایی و مدح مینماید:
آنچنان سوخته این خاکِ بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست
اما بیشک یک چیز سپری شده است: نخوت باد دی؛ همان دی ماهی که روز نهماش را حماسهی خود میخواندند. اما چه باک. بگذار کسانی که ما را آدمی نمیشمرند، برای خود روزی برای حماسه داشته باشند. روز حماسهی ما روزی است که حتی آنها که ما را آدمی نمیدانند، شاد باشند و کامروا و گمان نکنند مسیر شادمانیشان یا راه عزت ایرانی و منافع ملی از تشفی خاطر و سپر انداختن دیگری میگذرد. اول نقطهی عزیمت ما همیشه این است که دیگری آینهی ماست. دیگری از ماست. دیگری ماست.
پس اینگونه مینویسم که درست است که بخشی از شادمانی ما این است که آن هشت سال تیره و تباه – خواهی نخواهی – به پایان رسید اما در این چهار سال گذشته، با تمام تازیانهی بیداد که بر تن ما تابِ عشق و وفا را میآزمود، نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد. آخر، چه خاری از این خلندهتر که پیروزی خود را در خواری و خفت و حقارت دیگری ببینیم؟ آنکه امروز در کنج کوچهی اختر صبورانه در حصر است، این درس را با ما کشف کرد و آینهای پیش روی ما گذاشت که بیاموزیم حتی با آنها که با ما نامهربانی میکنند، حتی با آنها که «دهان رقیبان» میبندند و دیگری را نه تنها عدوی خویش بلکه خصم و بدخواه ملتی میشمرند، باید مهربانی ورزید و سینه از کینهها پاک کرد.
و مگر ما چه میخواهیم جز همینکه وقتی در روی دشمن خویش مینگریم، چیزی جز دوستی و مهر در دلمان نباشد؟ مگر منتهای همت ما رهایی عزیزان و همراهانمان از بند است؟ منتهای همت ما رهایی زندانبان آن «سرو خضرا» از حبس خویشتن است. غایت قصوای آرزوی ما این است که آنکه آنها را در بند و دور از چشم یاران میخواهد با خویشتن مهربانتر باشد.
هر اندازه هم که ایران امروز دست به گریبان ویرانی و تباهی باشد، هر اندازه هم که ابرهای تیره سینهی آسماناش را تنگ و تار کرده باشد، همین که ما با خویش در صلح باشیم و حس بغض و کینهای در دل نداشته باشیم – حتی با آنها که هنوز نایرهی کینتوزیشان را خاموش نکردهاند – روز آخر شدن فرقت یار است. روز پایان ناز و تنعم خزان است. تا باد چنین بادا!
چه کسی تصور میکرد که روزی پس از این هشت سال تلخ، ایران رییس جمهوری داشته باشد که بتوان جملاتاش را نه با شرمساری بلکه با مباهات و رضایت خاطر نوشت، خواند و دست به دست کرد؟ چه کسی تصور میکرد که پس از میرحسین موسوی کسی بتواند سخنانی بگوید که بر دل بنشیند و نشان کینه هم نداشته باشد؟ آری بیت نخست هر غزل تازهی ما، از آخرین بیتی آغاز میشود که میرحسین سرود و راهی کوچهی اختر شد. این سخنان حسن روحانی را از همان جنس میبینم:
«خواستههای مردم به حق است، گرچه برآوردن همه آنها به یکباره امکانپذیر نیست…. باید فضا و فرصت خدمت برای تمام ایرانیان باز شود و بگذاریم که شایستگان بر ملت خدمت کنند و سینهها از کینهها پاک شود و اجازه دهیم که آشتی جای قهر و دوستی جای دشمنی بنشیند و اسلام با چهره رحمانی خود و ایران با چهره عقلانی خود و انقلاب با چهره انسانی خود و نظام با چهره عاطفی خود حماسه بیافریند…من سنگینی بار رای و تنفیذ را حس میکنم و تنها و تنها به خدا پناه میبرم و از او خالصانه درخواست میکنم که این بنده حقیر خود از کبر و غرور و بخل و حسد رها و دور کند؛ از استبداد رای، عجله در تصمیمگیری و تقدم منافع شخصی بر منافع ملی و بستن دهان رقیبان به خداوند پناه میبرم. از خداوند متعال میخواهم که فراموش نکنم آنچه را که بر پیشینیان رفته است».
مطلب مرتبطی یافت نشد.