ملکوت

واژه‌ای که معنای بلند عرفانی و دینی دارد، سال‌هاست در دل و جان من رخنه کرده است و همراه و هم‌نفس من بوده است. دیر زمانی التزام ظواهر کردم که راهی به بواطن ببرم. سخن از شریعت و طریقت و حقیقت نمی‌گویم که قصه‌ای است مکرر. ملکوت، نام و نشان آسمان دارد. آن ملکوت آسمانی را در میان زمینیان نشاندم بلکه به بوی آن محبوب آسمانی و دلدار نهانی، راهی به سوی آسمان جان ببریم. بارها نوشته‌ام که ملکوت زمینی است و البته وجه آن این بود که ما خاکیانی هستیم از تبار آدم. همان آدمی که حافظ می‌گفت:
ما به صد خرمن پندار ز ره چون نرویم
چون ره آدم بیدار به یک دانه زدند!
همان آدمی که برق عصیان بر او می‌زند. اما تفاوت است میان عصیان آدمی‌وار و تکبر ابلیس‌وار. من ملکوت را همواره مؤمن بوده‌ام و اگر جانی و نفسی باقی باشد و توفیقی افزون‌تر رفیق طریق، همواره مؤمن‌اش خواهم ماند. نخست بار، عین‌القضات همدانی بود که با نامه‌های شورانگیز و بیدارگرش آتش ملکوت را در جان‌ام افروخت. آن آتشی که قاضی شهید همدان در بیشه‌ی اندیشه‌ی نوپای من افروخت (تصویر نغز مولوی را ببینید: ای آتشی افروخته در بیشه‌ی اندیشه‌ها! بیشه‌ی وسیعی را تصور کنید که آتش گرفته است!)،‌ هنوز در کنج دل‌ام شعله می‌کشد. سخن عیسی مسیح است که گفت کسی که دو بار زاده نشود به ملکوت آسمان‌ها نمی‌رسد. به قول مولوی:
چون دوم بار آدمی‌زاده بزاد / پای خود بر فرق علت‌ها نهاد
غرض همین است از جست‌وجوی ملکوت:‌ تولدی دوباره که آدمی پس از آن پای بر فرق علت‌ها بنهد و قلم بر معصیت تعصب و خون‌آشامی بکشد. با این اوصاف البته ملکوت رویی به آسمان دارد اگر چه در وبلاگ، زمینی‌اش خوانده‌ام و این دو منافاتی با هم ندارند. زمین من سایه‌ی آسمان بر سر دارد. زمین من از آسمان بریده نیست، چنان‌که تن را از جان جدا نمی‌دانم،‌«لیک کس را دید جان دستور نیست». زمینی بودن ملکوت در وبلاگ تنها از آن رو بود که اقرار به خطاکاری کنیم و تردامنی. به یاد بیت نزاری قهستانی افتادم که گفته بود:
ما را مبر به صحبت اصحاب خود پسند / در قالب پلید نگنجد روان پاک!
روان پاک را هم قالبی پاک و منزه باید. تا خار علت‌ها و غده‌ی متعفن تعصب از جان برنکنیم، روان آدمی مکدر می‌ماند و تعصب را انواع است. هر کسی را در جهان دینی است. آدمی‌زاده بدون دین وجود ندارد. دین برخی البته آسمانی است و دین برخی دیگران زمینی شاید. در میان ارباب همه‌ی ادیان تعصب ریشه و رخنه دارد. اکثر ساکنان سرزمین این ادیان زمینی و آسمانی هم متوسطین هستند و نمی‌توان از هر کسی توقع داشت رو به سوی دین ناب خلوت‌نشین خواص کند. ملکوت من، خانه‌ی همدلی است و آرمیدن‌گاه خستگان. هر که اهل دل است و نشانی از سوز عشق در او باشد، میهمان عزیز این خانه است. ارباب نفس اماره و عقل سوداگر بهانه‌جو الفت قلوب را خوش نمی‌دارند که به قول مولوی: هر درونی کو خیال‌اندیش شد / چون دلیل آری خیال‌اش بیش شد. ملکوت راه سیر و سلوک خود را خواهد رفت. بارها خطا خواهد کرد و هر بار رو به سوی محبوب می‌گرداند که: اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن / نظر بر این دل سرگشته‌ی خراب انداز. ملکوت رویی به آسمان دارد و عجیب نیست اگر خناسان و «نفاثات فی‌ العقد» و حاسدان سودای رهزنی از مسافران ملکوت داشته باشند. به یاد اقبال لاهوری افتادم و این ابیات او:
اگر چه عقل فسون پیشه لشکری انگیخت / تو دل گرفته نباشی که عشق تنها نیست
تو ره شناس نه‌ای، وز مقام بی‌خبری / مگو که زورق ما رو شناس دریا نیست
مرید همت آن رهروم که پا نگذاشت / به جاده‌ای که در او کوه و دشت و دریا نیست
شریک حلقه‌ی رندان باده‌پیما باش / حذر ز بیعت پیری که مرد غوغا نیست
جاده‌ی ملکوت، فراز و نشیب دارد و «بیفتد آن‌که در این راه با شتاب رود»!
ذکر جمیلی که باید همواره بشود از عین‌القضات همدانی است که آشنایی و هم‌نفسی با ملکوت را وامدار نفس آتشین و دم روحبخش او هستم. شهیدی که سر از خاکستر قرون بر می‌آورد:
دلا دیدی که خورشید از شب سرد
چو آتش سر ز خاکستر بر آورد
زمین و آسمان گلرنگ و گلگون
جهان دشت شقایق گشت از این خون
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجرها که از دل‌ها گذر کرد
صدا خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است

 

بایگانی