آسمان، ابر، سرما

از صبح تا همین حالا که دیگر باید غروب شده باشد، آسمان تاریک است و هوا به سردی می‌زند. زمستان نیست اینجا اما همیشه سقف آسمان کوتاه است. کمی از کار روزانه فراغت پیدا کردم و خواستم ببینم چه خبر است در دنیا. خبری نیست انگار. نه خبر عرفات رو به احتضار خبر است و نه ریاست جمهوری دوباره بوش. گیجم انگار و چیزی را حس نمی‌کنم. تنها چیزی که فروغی به این ظلمت می‌بخشد، شعله‌ی مهری است که در کنچ قلبم افروخته است و خانه‌ای کوچک که حجم دوستی ما را بسیار کوچک‌تر است. فراخنای آسمان را می‌خواستم برای ابراز عشق، اما چهره‌ی عبوس آهن و دود آدمی را محاصره کرده است. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم این انگلیسی‌ها جنس طرب‌شان با مال ما خیلی فرق دارد،‌ خیلی. ظاهراً شادند، ته دل‌شان هم حتماً شادند. اما انگار چیزی در رگ و پی ما هست که نمی‌توانیم با تمام وجود با طرب و شادمانی این‌ها همدلی کنیم. همین جور که می‌نویسم دارم آهنگ «از کرخه تا راین» را گوش می‌دهم و حس می‌کنم چیزی در گذشته‌های دور دارد مرا به خود می‌خواند. واقعاً ما کجایی هستیم؟ ما را چه چیزی به هم پیوند می‌دهد؟ ملیت؟ نژاد؟ مذهب؟ آدم بودن؟ وقتی که خیلی راحت‌تر می‌توانی در کویری سوخته با بوته‌ی خاری سخن بگویی و در همان زمان نمی‌توانی با آدمی که هم‌وطن، هم‌کیش و خویشاوند توست حرف بزنی، معنی‌اش این نیست که رابطه‌ها و نسبت‌ها اغلب مجازی‌اند؟ دوستی البته بالای همه‌ی این‌هاست:
با دو عالم عشق را بیگانگی / اندر او هفتاد و دو دیوانگی
هنوز هم گویا این ابیات مولوی درخشان‌ترین سخنانی هستند که می‌توانند فضای سرد و مأیوس جهان تهی از جان را پر فروغ کنند. با خودم فکر می‌کنم که اصلاً ما جرأت دیوانگی داریم؟ پشت سر را که نگاه می‌کنم، دیوانگی زیاد کرده‌ام. شاید اگر خودم تنها در این عالم می‌بودم باز هم سودای جنون به صحراهای عالم می‌کشاندم. اما واقعیت این است که بسیار اندک‌اند آن‌هایی از ما که تنهای تنها هستند و هیچ نسبت و تعلقی با هیچ جنبنده‌ای ندارند. دنیای زندگان یعنی همین جهان نسبت‌ها، حال می‌خواهد حقیقی باشد یا مجازی. ما با همین رابطه‌ها و پیوندهای استوار و سست است که جهان خود را ساخته‌ایم. می‌خواهم فراغتی حاصل کنم و چندین ساعت همین جور بی‌هوا به دشت و بیابان بزنم. انگار با طبیعت قهر کرده‌ایم. بس که صبح تا شب گرفتار قطار و اداره و کامپیوتر شده‌ایم، انگار نمی‌فهمیم باید بعضی وقت‌ها بچگی کنیم! شده‌ام گنگ خواب‌دیده، همین جوری انگشت به کلیدها می‌زنم و می‌نویسم. بیهوده شاید. اما فکر می‌کنم سنگی را دارم از روی سینه‌ام به دور می‌اندازم. دل‌ام برای صدای صمیمی سه‌تار تنگ شده است. آن مطرب هم‌نفس ما هم که سر از آن گوشه‌ی دنیا در آورده است، انگار در هاروارد کسی پیدا می‌شود که بیخودی مثل من بزند زیر آواز و مرتب خارج آواز بخواند! آسمان جانم خاکستری است، مثل آسمان لندن. کاش دستی می‌داشتم بلند و پرده‌ی این ابرهای تیره را پاره می‌کردم، آفتاب را لمس می‌کردم. انگار اینجا زیادی سرد است! بس است دیگر.

بایگانی