از عشق گفتن

حکایت من و موسیقی بعضی وقت‌ها می‌شود قصه‌ی فراق و زهر تلخی که بی‌محابا به کامم می‌ریزند. همیشه سعی کرده‌ام حرف‌های نگفته و غصه‌ها و قصه‌های نشسته در پشت دیوار دل‌ام را در حدیث دیگران و با لحن مطربان فریاد کنم. برای هم‌دلی با این‌ها، با این موسیقی‌ها و غم‌ها تنها باید صاف و ساده بود و خالی از تعلق و گرد و غبار. هیچ کس شاید هرگز نتواند دقیقاً بفهمد که کسی که الآن دلبرده‌ی تصنیفی سوزناک است چه چیزی در جان دارد که این جور آه‌اش به عرش دارد می‌رسد. دردهای آدمی همیشه در عاشقی یا فراق و خوشبختی و بدبختی سیاه و سفید خلاصه نمی‌شوند. بعضی وقت‌ها چیزی در دل داری که بیان و فهم‌اش حتی برای خودت محال است. خودت هم از پس خودت بر نمی‌آیی. همین جوری بی‌خودی، حتی بدون این‌که واقعاً متعلقی خارجی داشته باشد، ناله می‌کنی که: «ای شادی جان! سرو روان! کز بر ما رفتی . . .». شاید ناگهان یاد تمام عزیزانی بیفتی که تا گورستان روانه‌شان کرده‌ای روزی و دیگر امید دیدارشان نداری. چقدر دردناک است وقتی بی‌ هوا به یاد تمام روزهایی می‌افتی که تنها با خاطره‌ی کسی سپری کرده‌ای که روزی رخت بقا را به عالم دیگری کشیده است و تو تنها خود را این‌گونه تسلا می‌دهی که: «خوب مثل همیشه رفته است سفر! رفته است مأموریت! بر می‌گردد! حالا چند روزی دیرتر!». دریغ که روزهای سفرش هنوز تمام نشده است و فکر نمی‌کنم تا من زنده هستم تمام شود! مسافر؟! الآن یواش یواش دارد بیست سالی می‌شود رفتی. نمی‌خواهی دست ما را هم بگیری؟ سخت است به خدا! آن عیش و تنعم را تنهایی می‌خواهی؟ باور کن، باور کن که:‌ «فتادم از پا به ناتوانی . . .رهایی از غم نمی‌توانم» !

بعضی وقت‌ها مدتی می‌شود که این وبلاگ چند روزی یا شاید چند ماهی سکوت کند در نوشته‌های‌اش، اما همیشه زبان موسیقی باز است. اما موسیقی‌ها و نغمات روز، مرتب به روز می‌شوند و غصه‌های دم به دم مرا نمایش می‌دهند. نغمه‌های روز حکایت‌ بعضی لحظه‌های نادر و گریزان من هستند. این وبلاگ هم به رغم بغض و کینه‌ی بعضی آینه‌ی تمام عیار لحظاتی هستند که شکار خیال و قلم‌ام می‌شوند.

بایگانی