خواب‌های‌اش را باد برد

هنوز رد پای نوشته‌ی آخرم درباره‌ی رؤیاهای سید رضای خوابگرد دارد روی خط ول ول می‌زند اما به گمانم باز هم باید بنویسم برای سید خوابگرد. لازم نمی‌دانم بگویم که سید خوابگرد را من از نزدیک دیده‌ام و ذره‌ ذره‌ی وجودش، صفا و صمیمیت و صداقت‌اش را در نگاه‌اش و وجنات و سکنات‌اش دیده‌ام. اما این هم دلیل نوشتن نیست. در یادداشت پیشین به اشاره گفته بودم که وبلاگ‌نویسی برای بعضی‌ها تجمل است. از شما چه پنهان شاید برای من هم بدجوری تجمل است! اما از حکایت سید رضای خوابگرد چیزهای دیگری را هم باید و هم می‌توان فهمید اگر دیده‌ی بصیرت داشته باشی و قصد آزار نداشته باشی: «حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود». اما سید رضا نَقلِ می را در افواه عام کرده است و در معبر خرقه‌پوشان (که در اینترنت و سرزمین وبلاگستان هم کم نیستند) حدیث خلوت انس گفته است. پس عجب نیست که طعنه‌ی زاهدان عالم و محتسبان وبلاگستان خواب‌های او را هدف قرار دهند. اما یک نکته هست و آن این است که همواره از آن نوشته‌ام. آمدن و رفتن در وبلاگستان، چنان که لحن و شیوه‌ی نوشتار هر کسی به خود او مربوط است و نمی‌توان به او گفت چنین باش و چنان باش. اگر روزی در جایی از این کره‌ی خاک، که رؤیاهای آدمی هم حفاظ ندارند، به خواب‌های کسی دستبرد بزنند و رؤیاهای شیرینش را به سلول انفرادی بیندازند و کابوس به خواب‌اش بفرستند، آن آدم حق دارد بگوید من دیگر اصلاً خواب نمی‌بینم! آخر چه مرضی داریم بی‌دردی و رفاه خودمان را بخواهیم به همه تسری بدهیم؟ مگر همه در همه‌ جای دنیا آرام و بی‌دغدغه نشسته‌اند و نان ارزان و بی مشقت می‌خورند؟ جز آن عده‌ی معدود خارج از ایران که چنگال زور بر گلوی‌شان نیست، باقی هشت‌شان گرو نه است. هر روز ممکن است بساط‌شان را جمع کنند،‌ علی‌الخصوص که بخواهند جدی بنویسند، اهل معامله و سوداگری نباشند، برای ارباب قدرت و ثروت هم لوندی نکنند! خوب این‌جوری معلوم است که خواب‌های‌ات را هم باد می‌برد! اینجا که در وبلاگستان «کبر و ناز حاجب و دربان در این درگاه نیست»، پس چه معنی دارد به کسی بگویی (با درشتی و تشدد) که کی بیا و کی برو یا چه بگو و چه مگو؟! اما با تمام این‌ها، سید جان! اگر رنجیدی، تو خوش باش که ما گوش به هر کس نکنیم: «دولت پیر مغان باد که باقی سهل است / دیگری گو برو و نام من از یاد ببر». اما، «روزی ما دوباره کبوترهایِ‌مان را پیدا خواهیم کرد / و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت . . .». غمین مباش! آن روز هم می‌رسد. اگر دل‌ات از وحشت زندان سکندر گرفته است، چرا عزم ملک سلیمان نمی‌کنی تا از گزند دیوان خود را برهانی؟ بند زندان سکندر هم اگر سخت باشد، باز در آن همه ظلمت، خضرِ راهی هست! خضری که همراه پیادگان است! غصه دار مشو از فخرفروشی و طعنه‌ی سوارگانی که دیگران سوارشان کرده‌اند. تو باش تا عزیز شوی و بگویندت روزی که:


امروز عزیز همه عالم شدی اما / ای یوسف من حال تو در چاه ندیدند

بایگانی