آن دستان هنرمند

گشایش
چیزی هست. در آن اعماق چیزی هست که در تار و پود هستی من تنیده است. کسی باید باشد که با هنرمندی دستی در جان آدمی بزند و رگ و پی را به فراست بجنباند. یافتن این نقطه‌ی نهان جان کار هر کسی نیست. تا خویشتن خود را ندانی، هرگز نخواهی فهمید که چی‌ست که تو را تا عرش می‌کشاند؛ آن‌که تو هستی کدام است و آن که دیگری است کی‌ست. طبیبی که خداوند دل باشد و «مسیحا دم و مشفق» حتی اگر به تمنا در پی تو دوان باشد، وقتی که دردی در تو نباشد دوای‌اش بیهوده است. برای بهره جستن از این چشمه‌ی نوش تنها ارادت کافی است که اغلب آدمیان از آن‌ تهی‌اند و اسیر خودفریبی. «در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی . . .»؟ عاشق خود را در مرکز عالم می‌بیند! تعجب نکنید. همین‌طور است. عاشق گرد خود می‌تند، بر خلاف عاقل که گرد خرد می‌تند. عاشق پیش از این‌که عاشق معشوق شود عاشق خود است. عشق لباسی است که عاشق بر قامت معشوق دوخته است؛ بسیار پیش‌تر از آن‌که معشوق را ببیند. اما . . . حکایت من این نبود . . . قصه‌ی من قصه‌ی سوز بود. زخمی هست. زخمی در اعماق دل هست که گاه‌گاهی به نیشتر آرامی سر باز می‌کند و خون از آن فواره‌ می‌زند. آن درد نهان را دیدن کار هر کس نیست. این زخم هم هرگز بهبود نمی‌یابد. این زخم همواره با من است:
به آن زخم‌های مقس قسم / که جز زخم مرهم برای تو نیست
این «شوکران» را نوشیده‌ایم که زمانی آن را بر هر انگبینی رجحان داده بودیم. امروز هنوز هم این شوکران در دل و جان کار می‌کند. این زهر «هستی» در سراسر اجزای من جاری است. دشوار است «بودن».


حصار
باید این گوهر مقدس را در دژی بلند نشانید و از دسترس هر کسی حتی عزیزترین‌ها دور داشت. این گوهر نخستین پاسخی که خواهد یافت انکار است: «ای به انکار سوی ما نگران . . .»! شهادت شنیدن و تسلیم دیدن در برابر چهره‌ی جمیلی که دلربایی بی‌کران و حسن بی‌پایان دارد، امروزه کیمیاست. آن‌ها که مرد معرفت‌اند نهان‌اند. همه در لباسی دیگر دعوت می‌کنند. دعوت رنگی دیگر یافته است. این دعوت امروزه به کفر شبیه‌تر است تا به ایمان. «قلب او مؤمن دماغ‌اش کافر است». این کفر دماغی و ایمان قلبی سکه‌ی روز است. خود را حصار نشین‌ کرده‌ایم تا جهان‌ها را مجال تزاحم و تضاد نماند. هنوز هم همان ادبیات جاری است: عبور از تضاد، درنگ در ترتب و وصول به وحدت! رفیقان! صلای قیامت است! حصارها را دریابید!

بایگانی