این بغض بی‌قرار

امشب هوای گریستنی داشتم دراز. بوی خاک، بوی دیار و بغض‌های مهجور در گلو مانده‌ای که تنها بر مزار عزیزان می‌شکست، اینجا حسرت شده است برایم. نه پای ماندن دارم و نه شوق رفتن اما. نمی‌دانم از چه باید بگویم تا حق این بغض‌های نشکسته ادا شود. تنها می‌دانم که یکی در دلم سخت دارد برای وطن و برای من می‌گرید. خودم و دیارم. خویشتن‌ام و روزگارم. هستی‌ام و پدرم. وجودم و مادرم. فرهنگ‌ام و تمام آرزوهای‌ام. عشق‌ام و امیدم . . . باد می‌آید! و . . . پیمانه را گم کرده‌ام!

بایگانی