بارانِ بی‌جهت

باران می‌بارد. سه ساعت است که یک‌ریز می‌بارد. باران و آب را روشنایی و نور می‌شمرند. اما امشب باران بی‌جهت می‌بارد! باران که می‌بارد پلید‌ها را از رخسار زمین می‌شوید اما «پستی» و «بی‌لیاقتی» ما را نه! باران! از ایثار بی‌جهت تو شرمسارم! تیرگی و ظلمت ما را نه خرد و نه باران و نه آینه زدودن نتوانستد. هیچ‌کدام از مصاف ظلمت مندرج در هستی ما سربلند بر نیامدند. باران! تو هم شرمسار مایی! با خودم گفتم که محرم کلمات ناگفته هستی. گفتم که خاموشی و سکوت فروخورده‌ی ما را می‌شنوی! اما تو هم هزار بار از من و ما بیچاره‌تری. باران! گویی عقیم شده‌ای! سترونی! دیگر زایش و رویش از تو نمی‌آید. باران! انگار امشب در ماتم و عزای تو نشسته‌ام. شب‌های درازی که با نوازش عاشقانه‌ی تو عشقبازی کردیم و نغمه آزادی را زیر لب زمزمه کردیم، به ظلمت بی‌کرانی گره خوردند که بر پیشانی ما مسطور بود و در متن ضمیرمان مستور. باران! نمی‌گویمت که سرودی دیگر سر کن که ترجیع تو محزون است چون همیشه. باران! سرودت،‌ سوگ‌سرود است. مرثیه است. و من مرثیه‌خوان دلِ بیهوده‌ی خویشم!
از «مویه‌های مردی بارانی»

بایگانی