مسجد شیخ لطف‌الله و کلیسای سن پانکراس

روی بالکن بودم و به برج کلیسای سن پانکراس نگاه می­کردم. بنای معظم و زیبایی است. قدمتش نمی‌دانم چه اندازه است. امروزی‌ها و جوانترها شاید با فیلم هری پاتر آن را به یاد بیاورند. اینجا همان ایستگاهی است که فیلم از آن آغاز می‌شود. این برج و ساعتش نمایی است که صبح و شام می‌بینم. هر روز صبح از روی تختم تصویرش را و ساعت را از توی آینه اتاق می‌بینم. اما این کجا و مسجد شیخ لطف‌الله کجا؟ این کجا و ارگ بم کجا؟ این کجا و ماهان کجا؟ این کجا و بادگیرهای یزد کجا؟ ناگهان هوس کردم کاش به جای اینها عظمتِ آسمانیِ آن مسجد را اینجا می‌دیدم! این برج با آن مناره‌های نوک تیزی که بالایشان صلیبی آسمان را خراش می‌دهد، برایم تنها زیبایی دارد. جذبه ندارد اینها برای من. کلیسای سن پانکراس درست پهلوی بریتیش لایبرری است که شاید یکی از غنی‌ترین و بزرگترین کتابخانه‌های جهان باشد. ولی کسی به یاد می‌آورد که چه جفایی بر کتاب و کتابخانه‌ها در دیارِ ما رفته است؟ کسی غارت‌های صلاح‌الدین ایوبی را در قاهره به یاد می‌آورد؟ کسی یادش می‌آید که جوینیِ مسلمان چگونه کتابخانه‌ی الموت را به خاکستر نشاند؟ دورتر نرویم. کسی یادش می‌آید کتابسوزان کسروی را؟ یا همین دهه‌ی گذشته را که آقایان در ظلّ ولایت اسلام دارند کتاب خمیر می‌کنند و کتابفروشی آتش می‌زنند. فکرش را که می‌کنم بند بندِ وجودم می‌لرزد. راستی کسی جرأت دارد در مغرب زمین کتابخانه آتش بزند؟ اگر کسی چنین کند، چه کارش می‌کنند؟ سخت است، خیلی سخت است فکر کردن به اینها. اینها را به نام دین و اسلام ننویسید. به عیان دیده‌ام که آن طرفی‌ها هم که سوار بر اسبِ قدرت شوند، بهتر رفتار نمی‌کنند. کجاست ولایتِ انسان بر پهنه‌ی خاک؟ انسان را آیا منزلتی هست؟ کسی دردِ دین و پروای خرد دارد آیا؟

بایگانی