امشب رفتیم سینما و فیلم «بدرود لنین» را دیدیم. چندین بار پیش از این گفته بودم که هر وقت سینما میروم و فیلمِ خوبی میبینم باز فیلام یادِ هندوستان میکند و این دیوانهی دل زنجیر پاره میکند . . . آخر چه کارش کنم این دل را که یک روز، یک ساعت هم مرا آرام نمیگذارد! بیست و چهار ساعت شبانهروز مترصدِ شکار فرصتی است که چموشی کند و باز روزگار مرا به هم بریزد. نه! من آدم بشو نیستم! تنها بهانه ساز میکند که همان اندک مایه هستیِ نداشتهام را بکند بازیچهی آشوبها و پریشانیهایاش. حضرتِ دوست در این میان از نوازشِ این قلندرِ رسوا هیچوقت کوتاهی نکرده است، اما مگر من زیاد خواهم پایید؟ عمری هم هست؟
چگونه سر ز خجالت بر آورم برِ دوست؟
که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم
تدارک این همه مهر را با چه میتوان کرد؟ عاشق اگر معشوق در حقش جفا کند، منتپذیر است که دوست جفایش را متوجه دیگری نمیکند و اگر مخصوصِ عقاب هست، گلیم لعنتِ دوست تنها بر دوشِ اوست. اگر حضرتِ دوست را همه سودا نواختنِ دلدادگانِ پریشانحال باشد، چگونه باید شکر این نعمت گزارد . . . تو که نباشی، وقتی که از تو بیخبرم ولو یک روز، دنیا دوزخ است . . . بگذریم. پریشانگویی خرابترم میکند. فیلم امشب پاک مرا خُل کرده است! چیزی نمینویسم از آن. تنها متن یادداشتهای ولیعهد و ظهیرالملکوت را پای مطالبِ پیشین اینجا در متن میآورم که جایشان اینجاست فیالواقع.
مرقومهی جواهر آسای ولیعهد این بود:
«قبله ی عالم به سلامت؛ نکند خواسته اید چرخ ممالک محروسه ی ملکوت در حدود عراق و شامات بچرخد و افراد به تماشای اسرای عراقی دلخوش دارند! پس اینهمه قشون و سپه دار و سردار جگردار نه به کار باید بیایند؟
آبرو دارم! مهمان دعوت کرده ام که این ممالک گسترده تر شوند. مملکت داری چنانچه تاریخ به یاد دارد، مردم داری و دل داری است. کدام ملک را سراغ دارید که بندگان بارگاهش به تعداد انگشتان هم نرسد؟ گرچه ممالک محروسه ی ما ملکوت است و کنکورش کمر شکن، و هرچند که بندگان این حلقه هریک عقابی اند در گوشه ای از این لوح کبود، دم نمی زنند و به کار قبله ی عالم حیرانند که چگونه چرخ را می چرخاند، و مگر چین و ماچین از کجا چین و ماچین شدند؟ از این گذشته، ما که خود ولیعهدیم کی هراس داشتیم وسعت یابیم و جهانگیر شویم؟ مهمانی هرچه بزرگتر، پاییدنش دشوار تر، و طبعا امپراتوری مزه ی دیگری دارد، قبله ی عالم.
هراس به خود راه ندهید، و چرخ را بچرخانید که دعاگوی حضرت عشق هرچه بیشتر باشند، ما در شکار لیاقت بهتری نشان می دهیم.
الساعه نامه را می دهم چاپار شبانه بیاورد که قبله ی عالم امشب گواراتر از هرشب بخوابد و هرگز هراس و ملالی خدای ناکرده به دل راه ندهد، تا برویم سروقت سفارت انگلیس که ببینیم چرا این دیوانه ها به ساختمان خودشان تیراندازی کرده اند. لابد سایه یا عکس علما را در زمان مشروطه به خاطر آورده اند یا بر دیوار و پنجره دیده اند که خواسته اند سایه ها را تیر کنند. خاطر مبارک هست؟ روزی که علما رفته بودند سفارت انگیس پلو بخورند، گوش تا گوش آنجا نشسته بودند و شکم تا شکم خورده بودند و بی حال شده بودند. و عکاس ایرانی الاصلی از کانادا به ایران سفر کرده بود که عکس بیندازد. چقدر زیبا بود. خاطر مبارک هست؟
توصیه می کنم سیاست بفرمایید تا دیگر از این غلط ها نکنند که هیچ آبرویی دیگر ندارند. و اینها همه فرق دارند با ممالک به هم پیوسته ی ملکوت که نه کسی تیری در می کند، نه کسی از کسی می پرسد چرا آستین کوتاه پوشیده ای. چقدر لازم بود این مسایل مهم را با حضرت عالی در میان بگذارم تا ببینید ما چه می کشیم، لابد می فرمایید پیپ و سیگار. این طورها هم که می گویید نیست. روزگار سخت شده بخدا. آدم یک جوری می شود!
سرتان سلامت، باقی بقای شما
جسارت شد – ولیعهد »
در پیِ آن ظهیرالملکوت دلتنگیهای مقتضای وقتِ قبلهی عالم را که اصلاً بهانه هم لازم ندارد به دل گرفت و گفت:
«قبله عالم خاطر مکدر دارند. درشگفتم میآید از تیرگی که جگر میآورد و بر ذات همایونی سایه میگسترد. گویا از این که بعد روزگاری، یک شب از قرائت اشعار کلاسیک منع شدهاند، هنوز غباری بر دل صافی دارند. آن ذات ملوکانه فرایاد نمیآورند که همان شب در عین قبض و غیظ باز هم از قرائت این نوع اشعار دریغ نفرمودند.
این که ایشان از قرائت شعر کلاسیک منع شدند، فقط از باب حفظ الصحه بود. نه که نگهبانی جان پادشاه فریضه عینی است؟ ملکِ جوانِ جولانگه ملکوت، از بس در عوالم اثیری به مخدرات ادبی پناه بردهاند، روان مقدسشان چاک چاک شده و از چالاکی مانده. باید به اندازه خاک و به وسعت و فرصت آن زیست. روح آن همه شاعر کلاسیک شاد باد که در برابر قوه نسیان حضرت ملک چه قوتی دارند!
زحمت زیاده نمیکنم. غرض غمخواری سلطان بود و رجا به بقای صحت و دوام جبروت ایشان که این چرخِِ بی فلک، بی ید الوهیشان دوار ندارد! »
ولیعهد درگاه گویی بیشتر هوای قبلهی عالم را دارد. در جواب تحریر فرمودند:
«حضرت دوست، ظهیر الملک را رجعت می دهم به تصویر آخری که قبله ی عالم از خود داده و اینجوری قال قضیه را کنده است. شما را به خدا ببینید ما چه می کشیم! جز همین سیگار، ملامت می ماند و دلی به اندازه ی دریا. تور ماهی گیری خاطرتان هست چه سخت می کشیدیم و جان مان داشت بالا می آمد؟ قبله ی عالم فقط با قلاب ماهی گرفته اند و از جزئیات فقط ماهی رستوران ماکسیم یادشان می آید که دیگران گرفته بودند و دیگران کباب کرده بودند و دیگران می خوردند. وگرنه کجا گذار ما به رستوران ماکسیم می افتاد که یک بی ناموس پالتو تن آدم را در بیاورد و بدهد به یک بی ناموس دیگر! و آدم احساس لختی بهش دست بدهد؟ از پشت شیشه های ماکسیم، من عکس اتوبوسی را می دیدم که داشت در یک تاکسی ادغام می شد.
خواستم فقط بدانید و از شعر کلاسیک مپرهیزید که بوالعجب کاری است این.
دوستدار – ولیعهد بارگاه ملکوت »
راستی میدانستید ولیعهد درگاهِ ما سید است؟ سید عباس معروفی! این سادات پدری از ما در آوردند به خدا! ولیعهد ما ولی از راستکردارانشان بود! پناه بر خدا از آنها که شب و روز برای من نگذاشتند روزگاری!ممالکِ محروسه و معظمهی جم اقتدارِ ما را بقا باد که شده است پاتوق رندان و کنجِ شیران و پلنگان! البته این وادی را سلطانی هم هست. عجب شیر تو شیری شد ملک ما که اقسام روندگان و پرندگان را مأمن شده است: عقاب داریم! شیر داریم! پلنگ داریم! (خاطرتان هست که ولیعهدِ درگاه یک بار چه دفاعِ جانانهای از گربهسانان کرده بود وقتی که از صاحبِ هیچستان حرف زده بودیم؟) از مخلوقاتِ خدا خوبهایش آمدند ساکنِ بیشهی عشق شدند. راستی هدهد کجاست؟ یادِ حضرت سلیمان افتادم که سراغ هدهد را میگرفت. سلیمان زبان مرغان را هم میدانست. به کسی اگرنگویید، سلیمان هم سلطان بود. ملک سلیمان هم که افسانه شده است. طفلی سلیمان:
شکوهِ آصفی و اسبِ باد و منطقِ طیر
به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست!
یادمان باشد که ماهمنیر که همان صدر اعظم ما باشد، آصفِ درگاه است! کجایی آصف؟ مختصر بیسر و صداست:
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
ما هم سلیمانوار آمدیم که:
تا سلیمانِ لسینِ معنوی / در نیاید برنخیزد این دوئی
باری موری هم در درگاهِ ما هست؟ طفلی سلیمان! وصفِ حال ماست روزگارش:
حافظ از دولتِ عشقِ تو سلیمانی شد
یعنی از وصلِ تواش نیست به جز باد به دست!
مطلب مرتبطی یافت نشد.