عذرِ نیم‌شبی . . .

چقدر همه چیز عوض شده است. ما چرا اینجوری شدیم؟ ناگهان احساس کردم شکاف بزرگی باز شده است و من دارم از قعر یک دره به اوج آسمانی که در آن بودم نگاه می‌کنم. من که روزگاری از مصاحبتِ آفتاب حرف می‌زدم (و الآن هم هر چه دارم از اوست) گویی اکنون میان ظلمت قدم می‌زنم. کجاست آن شور و حال و موج زدن‌های عاشقانه‌ی . . . عاشقانه‌ی چه؟ نمی‌دانم! باز دلم هوای باران کرده است و الآن که اینجا هوا ابری است، آسمان هر لحظه بهانه‌ی گریستن می‌کند. من اما این قدر سرد و ساکت اینجا نشسته‌ام با اینکه می‌دانم روزی نیست که میان گرداب دست و پا نزنم. تو چرا مرا رها نمی‌کنی؟ وقتی که مؤمنانه با تو نجوا می‌کنم و دستِ تو از آستین من بیرون می‌آید یا صدای تو از حلقِ من خلایق را افسون می‌کند، همین جور هستی که وقتی که با تو سرِ قهر دارم. اصلاً من و تو با هم قهر هستیم؟ کی با هم آشتی کردیم؟ امروز چقدر غریب است! چقدر همه چیز سنگینی می‌کند. چقدر غبار به تن و جانم نشسته. شاید اگر دوش بگیرم درست شود. ولی آن هم دو سه ساعتی دوام می‌آورد. کارِ ما به این شستشوها درست نمی‌شود . . .دریا لازم دارد . . . اقیانوس می‌خواهد. بوی پیراهن یوسف . . . هان؟ نه! هیچ لازم ندارد . . . یک سینه سیر گریستن می‌خواهد که من همیشه بهانه‌اش را آماده دارم. آخر . . .«تو که نیستی از خودم بی‌خبرم»!

بایگانی