هوای لندن باز خنک شده است، آن قدر که اگر لباس گرم نپوشی باید دندانهایت از سرما به هم بخورد (حداقل منِ سرمایی اینگونهام)! غروب یکی دو ساعتی رفتم چرتی بزنم و وقتی از خواب بیدار شدم دیگر هوا تاریک شده بود. لباس پوشیدم بروم بیرون برای شام. وقتی که از پلههای خوابگاه پایین میرفتم ناگهان دلم عجیب هوای وطن کرد. دلم پر زد برای اینکه الآن که میروم بیرون صدای اذان از گلدستهای، جایی فضا را پر کند. من از کی صدای طنین اذان را نشنیدهام؟ راهم را کج کردم به سمتِ رستورانی پاکستانی که حوالیِ یوستون است. این رستوران فضای جالبی دارد. از هر سمتِ دیوار تابلویی آویزان است که آیاتی از قرآن را به خطِ خوش نوشته است. دکوراسیون داخل رستوران جوری است که تصور میکنم الآن ناگهان سر از بیرجند در آوردهام وسطِ یک ظهرِ داغ تابستان! آن قدر این فضا برایم صمیمی و آرام است که هوس میکنم ساعتها فقط اینجا بنشینم و فکر کنم. انگار نه انگار که اینجا لندن است . . . یاد وطن میافتم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.