دارم داستانی را میخوانم که از سرِ شب مشغولم کرده است. از میانهی کتاب هم رد شدهام. ناگهان خون به مغزم دوید. باید اینها را بگویم حتماً که:
دلِ شکستهی ما همچو آینه پاک است
بهای در نشود گم اگر چه در خاک است
ز چاکِ پیرهن یوسف آشکارا شد
که دست و دیدهی پاکیزه دامنان پاک است
یعنی تو یوسفت را میفروشی؟ با چه معاملهاش میکنی که ضرر نکرده باشی؟ یا شاید اصلاً برایت مهم نیست که داری یوسف میفروشی؟ اینگونه است؟ یوسف را به بهای وهم و خیال خواهی فروخت؟ یا به متاعی که نمیدانی بدل است یا واقعی؟ مردهای زمانهی ما غالباً بدلی هستند. قلبهای بدل. عشقهای بدل. هیچ وقت نمیتوانی تشخیص بدهی داری کجا خودت را خرج میکنی. وقتی که همه چیز تمام شده باشد، وقتی که پلهای پشتِ سر خراب شده باشند، دیگر خیلی سخت است آدم برگردد. زمانه عجب ناجوانمرد است. ولی من هنوز پابرهنه هم که باشد میروم. میآیم:
گر بماندیم زنده بردوزیم / جامهای کز فراق چاک شده
ور بمردیم عذر ما بپذیر / ای بسا آرزو که خاک شده
الآن باز توی لندن سپیده زده است. نه از سپیده رد شده است. باید آن گوشهها خورشید سرک میکشیده باشد. صدای قطعه مقدمهی چهارگاه مشکاتیان میآید. دارم در ضمن بقیهی کارهایم دستان گوش میدهم. این دو قطعهی اول دستان، درست قبل از آواز چهارگاه همیشه مرا دیوانه میکند. دم صبحی جان میدهد. مخصوصاً که آن نسیمِ ملایم از لای درز پنجره روی صورتم میخورد و ضرباهنگ چهارگاه را پر اثرتر میکند. مضرابهای سنتور عجب پرصلابت فرود میآیند. یعنی آن پرویز همان پرویزی است که من الآن میشناسم؟ نمیدانم. ولی تو همانی هستی که میشناختم. من هنوز هم هستم. هنوز. هنوز با تو هستم. هستم:
گوش کن! با لبِ خاموش سخن میگویم / پاسخم گو به نگاهی که زبانِ من و تست
دوست ندارم وقتی که میآیی دیگر خیلی دیر شده باشد. دلپیچه میگیرم از تجسم اینکه من شدهام مجید و داداش حبیب بالای سرم روبروی امامزاده داوود بگوید: «همهی عمر دیر رسیدیم». هر وقت که سوتهدلان میدیدم، تا فیلم به اینجایش میرسید بغضم میترکید. باید همین روزها دوباره بروم پایین بنشینم سوتهدلان ببینم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.