آیا فلسفه از متنِ دین برمیآید یا میتوان برای دین یک نظامِ فلسفیِ مدوّن پیریزی کرد؟ آیا دین و فلسفه قابل جمعاند؟ آیا میتوان فلسفه را به صفتِ دینی موصوف کرد؟ بگذارید اینگونه بگویم: آیا وقتی یک انسانِ مسلمان نفس میکشد، اکسیژنی که مصرف میکند با اکسیژن یک مسیحی یا یهودی تفاوت دارد؟ میخواهم بگویم سرچشمهای که فلسفه را سیراب میکند، با مصدر و منبعِ دین متفاوت است. یعنی یکی از عقل نیرو میگیرد و یکی از وحی. این دو تفاوتی گوهری با هم دارند و لذا طبعاً نمیتوان این دو را در کنار هم نشاند مگر اینکه توانسته باشیم آن منابع را با یکدیگر همسو کنیم یا آنها را با هم آشتی دهیم. مدعای دین این است که میان خرد و دین تعارض و منافاتی نیست. این سخنِ اولیای دین و متکلمین به معنای آشکار به رسمیت شناختنِ منبعی جز منبع وحی است. یعنی وحی، که به گفتهی دین مصون از خطا و عاری از لغزش است، با خردِ آدمی که همواره در معرض خطاست و مبنا و متکایش همین آزمون و خطاست، به زعمِ متدینین قابل جمع است.
به گمانِ من، همانگونه که پیشتر هم در مطلبی جداگانه و خارج از این وبلاگ نوشتهام، اگر قرار باشد عقلی خاص را تعریف کنیم سوای این عقلی که برای همگان شناخته شده است، آن وقت دیگر این عقل، عقل نیست. این عقل را باید عشق نامید. عقلی که این مرزها را درنوردیده باشد، چنان متبدل شده است و اوصافش تغییر کرده است که دیگر شانه به شانه و پهلو به پهلوی وحی گام برمیدارد و هر آنچه آن میگوید این یکی به زبانی دیگر تصویب میکند، شما هر چه بنامیدش، دیگر عقلِ متعارف شناخته شده نزدِ آدمیان نیست.
تقسیماتی هم که عارفان یا فیلسوفانِ عالمِ اسلام در بابِ عقل داشتهاند، همگی نشان از تعارضی داشته است که میان عقل و وحی بوده است. هر عقلی با وحی سازگار نیست. باید عقلی خاص را تعریف کرد. ما وقتی که میگوییم میز یا صندلی یا در یا دیوار، همگی از اینها چیز واحدی را ادراک میکنند. اما وقتی که میگوییم عقل باید بدانیم که در چه متنی و در چه جامعهای داریم از عقل سخن میگوییم. عقل برای هر طایفهای معنایی خاص دارد. از همین رو، خردها هم متفاوت است. این فرق دارد با تفاوتِ میان عقل طفل و فردِ بالغ. عقلِ انسانِ بالغِ شرقی با عقلِ انسان بالغِ غربی هم فرق دارد. از این رو دشواری و پیچیدگیِ این مبحث آشکار میشود. با این مقدمه، به گمانِ من میان عرفان و خردورزی به هیچ رو آشتی و سازشی نیست. حملاتِ شدیداللحن غزالی و مولوی به فلسفه بهترین گواه بر خوارمایهگی فلسفه و خردورزیِ غیر دینی است. نزدِ اینان، عقلی که به وحی تمکین نکند و در برابر آن سر تسلیم فرود نیاورد دیگر عقل هم نیست: تلک النکراء و تلک الشیطنه. هی شبیهه بالعقل و لیست بعقل.
فلسفه محصول تلاشِ عقلانی آدمیان است. این عقل برای فهم جهان به هیچ وجه به دین رجوع نمیکند. فلسفه در پیِ یافتن پاسخِ پرسشهایاش در باب هستی است و این پاسخها را میخواهد با جهد و کوششِ خود بیابد نه اینکه لقمهی جویده شدهای را در دهانش بگذارند. وحی پیشاپیش پاسخِ این سؤالها را میدهد. فارغ از ارزشگذاری هر یک از اینها، به گمانِ من روشن است که دینی که این اوصاف را دارد، تا جایی مجالِ عرضِ اندام به آن عقل میدهد که یافتههایاش در تعارض و تضادِ با پاسخهای دین نباشد. وقتی که این تعارض به وجود بیاید، متفکرِ دینی راهی جز این ندارد که یا آن عقل را کاملاً مردود بشمارد و از عقل بودن ساقط کند یا بگوید که این عقلِ غیر دینی است. اگر به شقِ دوم ماجرا نگاه کنیم، این سؤال پیش میآید که عقلِ دینی و طبعاً فلسفهی دینی به چه معناست؟ یعنی فلسفهای که قبلاً پاسخِ پرسشهایاش داده شده است و دیگر سؤالی برای پاسخ دادن و مجهولی برای روشن کردن ندارد به چه کار میآید؟ اینجاست که باید گفت که دین طبیعتاً پاسخ این سؤالات را نه به صراحت و تفصیل بلکه به اجمال و اشارت گفته است که اکنون حاجت به عقلی میافتد که گره از کارِ فروبستهی آن بگشاید. یعنی باید قاعدتاً کاری مانده باشد که عقل بدان بپردازد. پس در دین پرسشهای بیپاسخ یا سخنانِ مکتوم و تودرتو وجود دارد که محتاج دخالتِ عقل است. حالا این عقل، باز گرفتارِ همان دایرهی بسته است. عقلی که باید این اشارتها و کنایتها را به شرح و بسط بکشاند کدام عقل است؟ به تعبیری این عقل، عقل چه کسی است؟ کدام عقل، یا کدام عاقل، این اتوریته را دارد که تکلیف آن گرهها و معضلاتِ مهیبی را که در متنِ دین موجود است روشن کند؟ اینجاست که به وادی پرخوفِ تأویل میرسیم که بر سرِ آن جنجالها رفته است و به واسطهی آن خونها ریخته شده است.
همین متدینینی که قائل به ملازمت عقل و شرع بودهاند، در برابر تأویل، که به تصورِ من شاهکلیدِ قفلِ فروبستهی همنشینی عقل و دین است، سرکشیها کردهاند و مقاومتهای شدیدی از خود نشان دادهاند. آیا گفتمانِ دینی به عقلانیت آدمی اصلاً اعتنایی دارد و برای آن وزن و شأنی قائل است یا تنها جایی آن را به رسمیت میشناسد که سخنانِ خودش را تأیید میکرده باشد؟ این موضوع را باید در بستر تاریخ دید و اینکه عقلانیت بشری تا چه اندازه رو به رشد و فربهی بوده است و تا چه میزان عرصه را بر فضای فکری حاکم بر اندیشهی دینی تنگ میکرده است. تاریخ بهترین داور در این نزاعِ دیرین است.
اگر نگاهی به فهرست نامهای کسانی که در زمرهی روشنفکرانِ دینی به شمار میآیند بیندازیم میبینیم که اکثریت قریب به اتفاق اینها کسانی بودهاند که تحصیلکردهی غرب بودهاند. از سید جمالالدین اسدآبادی تا اقبال لاهوری و شریعتی گرفته تا سروش همگی در پیِ دانشِ غرب و آموختن شیوههای ایشان در پیِ رسیدن به عقلی بودهاند رام و فرمانبردارِ دین که تمامیت و انسجامِ آن سنت را به مخاطره نیفکند. یعنی برای رسیدن به آن عقل باز هم به همانِ عقلِ سرکش متوسل شدند. این نکته به خوبی آشکار میکند که عقلِ مدرنِ چه لرزهی بر پیکرِ نحیف و رنجورِ اندیشهی مسلمین انداخته بود که اندیشمندان و دلسوزانِ عالمِ اسلام برای بقای فکری خود ناچار با آموختن زبان و اندیشهی عقلِ مدرن شدند. میبینیم که کماکان آن عقل هنوز بر مسندِ اقتدارِ خود تکیه دارد و اندیشهی آن اندیشمندان هم گرهی را باز نکرده است. نمونهی بارزش در ایران است که مشخصاً سرنوشتِ روشنفکریِ دینی به سیاست گره خورده است. از این رو روشنفکری دینی در دیارِ ما سرشار از تناقضات و پارادوکسهایی بزرگ است.
زمانی میخواستم برای رسالهی فوق لیسانسم به بررسی و نقدِ تطبیقی آثار دکتر سروش بپردازم که به دلایلی از این کار منصرف شدم. این نقدها را به تفاریق در مقالاتی خواهم آورد. چندی پیش که در لندن او را دیدم، سروش وعده کرد که اگر وقت داشته باشد، حضوراً خواهیم نشست و اینها را بحث خواهیم کرد که وعده از حد بشد و ما نه ایمیلی دیدیم و نه تماسی تلفنی! باری به اجمال بگویم که در تئوری قبض و بسط سروش و مخصوصاً سخنانی که در «بسط تجربهی نبوی» گفته است رخنههایی بسیار بزرگ میبینم. به گمانِ من، یکی از لوازم و نتایج طبیعیِ این تئوریهای زدودنِ تئوری امامت است. وجه غالبِ سیاسی این تئوریها که از یک منظر نظامِ سیاسیِ ایران را به چالش میکشد، عملاً به انکارِ تشیع میانجامد و نفیِ حتی اتوریتهی امامانِ شیعه. این سخنی است که در فرصتی دیگر در خصوصِ آن سخن خواهم گفت.
مطلب مرتبطی یافت نشد.