کجا نشانِ تو جویم؟

غربت و آوارگیِ من مزید بر علتِ سوزِ دل و پریشانیِ خاطر است. به هزار و یک اسباب، روی در عالم می‌کشم که شاید نفسی یارای با خویش آمدنم باشد. نه از آن رو که «از جورِ غمِ عشقِ تو دادی طلبیم». حاشا که چنین باشد! تنها برای اینکه این پریشانیِ دل، مایه‌ی رنجش خاطرِ حضرتِ دوست نشود. جدای آن که این سودایِ جگر سوز خود هر دم آتش به خشک و ترم می‌زند و آرام و قرارم می‌رباید، همین که نشانی به ظاهر از دوست نیست، گویی پریشان حواسم کرده است که آن مهرِ جان‌افروز را به خاطر نمی‌آورد تا باز سر به جنون بردارم. اینک، اما به بهانه‌ای اندک سیل سرشک بود که باید روان می‌شد. من برای گریستن اندک بهانه‌ای لازم دارم. برای دلشکستگی هم کوچکترین نسیمی که می‌وزد، دامن به آتشِ دلم می‌زند و افسرده‌حال و خسته‌دل به گوشه‌ی خلوتِ دلِ خود فرو می‌روم:
مو آن آزرده‌ی بی خانمونم / مو آن محنتِ نصیبِ سخت جونم
مو آن سرگشته خارم در بیابون / که هر بادی وزه، پیشش دوونم


فریاد از این تلخیِ ایام که یکسر به رنج و حسرت گذشت. هر جا که در پیِ عشق و دلبر دویدم، حاصلم پریشانی بود و حسرت. آن‌گاه که همای سعادت بر سرم سایه افکند، چون مصروعانِ خواب‌زده، هذیان‌گویان راهی دیارِ مغربیان شدم. وقتی به اینجا رسیدم تازه آه از نهادم برخاست که باز دغلباز زمانه، به نقدِ هستی و شادمانی‌ام دستبرد زده است و میان من و یار و دیار فاصله افکنده است:
چه‌ها که بر سرِ ما رفت و کس نزد آهی
به مردمی که جهان سخت ناجوانمرد است
گاهی چنان به گردش دورِ فلک مشکوکم که دژکامانه در پی تیشه زدن بر خویش بر می‌آیم و مثقال ذره‌ای امید به بهبودِ اوضاع جهان نمی‌ماندم. آنچه من از این روزگار کشیدم یک روز و دو روز نیست. یقین دارم که هیچ آدمی بی‌رنج و حسرت نیست. اما این یکی ساخته‌ی فلک نیست. این جفا از دستِ آدمیان است:
دل بر گذرِ قافله‌ی لاله و گل داشت / این دشت که پامال سواران خزان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه / این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازیِ خونین / بازیچه‌ی ایام دل آدمیان است
به هر چه که نگاه می‌کنم نشانِ دریغ دارد و بدرود. از زمین و زمان باران اشک و خون است که می‌آید. هر صبح که برمی‌خیزم می‌گویم:
گر چه مرگم پیش‌تر از فرصتِ دیدار توست / همچنان شوقِ وصالت زنده می‌دارد مرا
و باز حکایت رنجِ دیرین سینه‌ام را می‌خلد و غم بر سرِ غم‌هایم می‌نهد. ننگ بادا این جهان را که تا بوده، میان دلدادگان جدایی افکنده است! از این جهان و این آدمیان سخت‌ آزرده‌خاطرم که چنین بنیان هر امید و آرزویی را بر باد ستم می‌دهد. با خودم می‌گویم که چه دشوار است در میان این همه جفا عاشق ماندن. سخت است، خیلی سخت است که آدمی بگوید:
من و مقامِ رضا بعد از این و شکر رقیب / که دل به دردِ تو خو کرد و ترکِ درمان گفت
این سخن البته برای آدمیان این زمانه به افسانه می‌ماند! برای اینها چه معنی دارد که یکی عمرش را به پای سودایی بنهد که نمی‌داند ایام سعادتش می‌رسد یا نه!
دل چون توان بریدن از او مشکل است این / آهن که نیست جانِ من آخر دل است این
من می‌شناسم این دلِ مجنونِ خویش را / پندش دگر مگوی که بی‌حاصل است این
منت چرا نهیم که بر خاکپای یار / جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی / عیبش مکن که از دلِ ما غافل است این
اما:
آه از غمت که زخمه‌ی بیراه می‌زند / ای چنگیِ زمانه! چه زیر و بم است این
ای دست برده در دل و دینم چه می‌کنی / جانم بسوختی و هنوزت کم است این

بایگانی