دفع آفت آدمی با وجودِ

دفع آفت
آدمی با وجودِ پیچیدگی‌های عظیمی که داره، موجودیه که بسیار آسیب‌پذیره. همانطور که بارها گفته‌ام آدمی تکیه‌گاه می‌خواد، لنگر باید داشته باشه. این لنگر می‌تونه فرهنگ باشه، ادبیات باشه، هنر باشه، دین باشه یا یه مجموعه‌ای از همه‌ی اینها اما لاجرم باید این منظومه‌ای که متکای ذهنی و هویتی آدمی میشه، بتونه توی عمده‌ترین مسایل زندگی آدم حرفی برای گفتن داشته باشه. الحاد و بی‌خدایی اگر بتونه گره‌های عمده‌ی هستی و هویت آدمی رو باز کنه و راه آرامش و تعادل درون و برون رو بهش نشون بده، خوب چیز بدی نیست اصلاً! ولی من هنوز به زمینی که سایه‌ی آسمون رو سرش نباشه مشکوکم. من هم عمیقاً قایلم که اول باید مقام آدمِ خاکی نهاد رو به خوبی دریافت. حرف بزرگان معرفت و اولیای دین هم اینجوری است که من عرف نفسه فقد عرف ربه. درباره‌ی سیاست نمی‌خوام حرف بزنم که همیشه یه عده‌ای یا آگاهانه یا ناآگاهانه بنای رهزنی گذاشتند و دامن دین رو آلوده کردند (البته فکر نکنم دامن دین هم چندان آلوده شده باشه!!). اما برای تأسیس یه منظومه‌ی فکری مدون که بتونه راهنمای آدم توی جزر و مدهای روحی و روانی و همچنین تلاطم‌های روزگار باشه، من همیشه ناچار سراغ مولوی یا حافظ رفتم. مهم هم نبوده که ماده‌ی اولیه اندیشه اینا چی بوده. هر چی بوده به من گرما داده و حرارت. اون آفت‌سوزی که من در حرف مولوی دیدم (علی‌رغم اینکه نهایتاً در خیلی جاها مولوی ملّاست) در سخن امثال شاملو و فروغ ندیدم. حالا باید مفصل‌تر در این باره صحبت کنم. عجالتاً یه بار دیگه این بیت مولوی رو یادآوری کنم به خودم که:
اول ای جان دفعِ شرّ موش کن / بعد از آن در جمعِ گندم کوش کن!

بایگانی