فریاد الآن توی این کافهی بوش هاوس نشسته بودم و توی صندلی راحتی واسه خودم لم داده بودم. صندلی اینقدر راحت بود که آدم یهو احساس سلطنت بهش دست میداد. منتها فرقش اینه که جایی که من میرم جوریه که دیگه توی اون حال آدم از بندگی و سلطنت فارغه. یعنی: مطربِ عشق این زند وقتِ سماع / بندگی بند و خداوندی صُداع به هر تقدیر، امروز داشتم به این تصنیفِ فریاد از آخرین کارِ شجریان گوش میدادم که آهنگ روز هم از همون آلبومه. این تصنیف برای من کلی خاطره داره از اون جهت که این شعر اخوان که: «خانهام آتش گرفتهست آتشی جانسوز . . » تا مدتها یه بخش مهم از زندگی من بودم و مرتب روزها میشد که این شعرو با خودم زمزمه میکردم. هنوز هم حکایتِ حالِ من توی این غربتِ دور از وطن و حضرت دوست اینه که: «از فراز بامهاشان شاد دشمنانم موذیانه خندههای فتحشان بر لب بر منِ آتش به جان ناظر در پناهِ این مشبّک شب من به هر سو میدوم گریان از این بیداد، ای فریاد! ای فریاد!» بعضی وقتا هم حضرت دوست یادش میره انگار که من وسط اینجور آدما تنها موندم! شاید هم یادشه. کی میدونه؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.