کار کار انگلیساس!
الآن داشتم با سعید حنایی کاشانی (سعیدِ فلُّ سفه) صحبت میکردم. هر ده دقیقهای این تلفن قطع میشد. انگار این انگلیسا توی این کارتای تلفن هم اهداف استعماری دارن. اگه اشتباه نکنم، فکر کنم هر دو تامون از همدیگه خوشمون اومد (چه از خود راضی!). هیچ چی که نباشه من یکی خوشم اومد!! چیز جالبی که آدما رو به هم پیوند میده، بعضی اوقات به نظرِ من «تهیدستی»هاست. و مقصودم از تهیدستی، فقر و بیپولیِ مادی نیس اصلاًَ. مراد اینه که آدم به جایی برسه که بخواد ترکِ شمع بودن بکنه و براش دودِ پراکنده شدن ذوق داشته باشه. کسی که یک بار حداقل طعمِ عشق رو چشیده باشه و سیلیِ داغِ محبت به گونهی جانش نشسته باشه، ارزش اینو داره که آدم وقتشو باهاش بگذرونه. توی اون صفحهای که برای ترانههای هایده گذاشتم همین نکته رو دربارهی همنشینی و همصحبتی یه جورِ دیگه گفتم. البته هیچ شک و تردیدی نیست که:
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد / هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا / حافظ این قصّه دراز است به قرآن که مپرس!
طریق عشق پر آشوب و فنته است ای دل / بیفتد آنکه در این راه با شتاب رود
پس آهستهتَرَک باید بود. خلاصه اینکه وقتی پای عشق به میون میاد، همهی اونایی که این راه رو رفتن و توی این چاه افتادن خودشون میدونن که همهی این حرفای پر سوز و گدازی که میگیم تکراری است و هزاران بار، بیشمار عاشق پیش از ما گفتن ولی «از هر زبان که میشنوم نامکرّر است».
اما این موسیقی امروز از اون کارای نابی است که مخصوصاً دوست دارم افراد بهش (هم به آهنگش و هم به شعرش) توجه خاص بکنن. خیلی درسآموزه. با اون دوستمون هم که تفکر همدانی رو خواستن با اندیشه ملامتی تفسیر کنن موافق نیستم. یعنی مسیح هم ملامتی بود؟! (قابل توجه مژده که یادداشت گذاشته بود که «مسیح همیشه لّپاش سرخ بود!»). اینجور اندیشهها هم برای آدمای عاقل و هم برای عاشقا درسآموز و گرمابخشه. من وقتی که بار اول اینو شنیدم عنانِ اختیارم از کف رفت. این شعر اشکمو (اشکِ من سنگدلو!) سرازیر کرد!
پ.ن. درست شد. الآن دارم باز با سعید صحبت میکنم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.