حکایت درازِ ما چیزایی که

حکایت درازِ ما
چیزایی که می‌نویسم شاید یه خورده با سبک و محتوای مطالب قبلیم فرق داشته باشه، ولی نقدِ حاله. الآن دارم از بیرون میام. از خونه تا جلوی درِ بریتیش لایبرری قدم زدم که هوایی بخورم و البته . . . بماند! امروز روز پر ماجرایی بود، بر خلافِ آنچه که از صبح می‌نمود، چندان هم تیره و سیاه نبود! صبحم دژم بود و عبوس؛ سرد بود و بی‌رحم! سلانه سلانه سرِ کار رفتن و بی حس و حال! از راه که رسیدم، فکس‌های سلیمان از ترکیه (از کتابخونه‌ی شورای فرهنگی بریتانیا) رسیده بود و اولین کار اسکن کردن چهار برگ کاغذ امتحانی (جواب سئوال) ناقابل ولی ظاهراً خیلی ارزشمند بود! ظهر اما، از مرحمت مینا خانوم، یه آبگوشتِ تاریخی خوردیم که هر کی از کنارِ ما رد می‌شد باید چند دقیقه‌ای مهمونِ سفره‌ی لذیذِ پر رنگ و بوی ایرانمون می‌شد. من یکی که با این آبگوشت تا خود تهران و مشهد رفتم! تلفنام سنگین بود و پردرد، پر خون بود و اشک‌آلوده. نگو همون موقع آسمون هم با من گریسته بود و تا عصر هق‌هق کنان هر چند دقیقه‌ای اشکی می‌افشاند. غروبم به بیدلی تنِ خسته‌شو به شب می‌رسوند که هوس کرده بودم برم سینما تا بار این همه بغضو اونجا خالی کنم. به های‌استریت کنزینگتون که رسیدم فقط فرصت شد با عفت یه قهوه‌ای بخوریم و اون راهِ خودشو رفت و من باز پیِ هوسِ دلم دویدم و عجب هوسی بود: آبستنِ گنج! به مغازه‌ی ایرانی که رسیدم اگر چه چیزی که یافتم قابل پیش‌بینی بود، توقع یافتن این همه نوای ارزشمندو اصلاً بعدِ اون همه هوای پریشون نداشتم. چی پیدا کردم؟ «سروِ آزاد»، اخیرترین کار (یا شاید یکی از اخیرترین‌های) پرویزو که خودش هم توش آواز خونده بود. شعرِ سایه (مرثیه‌ی جنگل) رو که برای جنگل و میرزاکوچک خان سروده بود با تغییری بزرگ خونده بود: امشب همه غم‌های عالم را خبر کن، بنشین و با من گریه سر کن، گریه سر کن! به جای «جنگل» پرویز خونده بود «میهن»! «ای میهن! ای انبوهِ اندوهانِ دیرین!»، «ای میهن! ای داد! ای میهن! ای غم!»، «ای میهن! ای پیر!» و کلی سوز و حال (حداقل برای من!). این آدم تا نفس داره، همه چیزش میهنه، ولو بخوان مویه‌های بلندشو توی گلو خفه کنن! وادار شدم همونجا بهش زنگ بزنم که تلفنش روی پیام‌گیر بود کسی هم ظاهراً خونه نبود. نوار بعدی اخیرترین کارِ شجریان بود که هنوز گوشش ندادم: «فریاد». سی‌دی اول، کارِ محبوبِ من بود: «رازِ نو»ی علیزاده. من امشب با تصنیفِ راز نو توی دلم سماع کردم: پرده بگردان و بزن سازُِ نو / هین که رسید از فلک آوازِ نو! و اما چیزی یافتم که در به در دنبالش بودم: «سرو چمان»ِ اجرای کالسروهه! توی این یکی شجریان اون غزلِ سوگلیِ منو خونده: ای که مهجوریِ عشّاق روا می‌داری . . .
تصادفاً سرِ راه برگشتن به ایستگاهِ قطار، رفتم توی کتابفروشیِ واترستون و یه راست رفتم بالای سرِ کتابای آموزش انگلیسی، بنا به یه حسِّ غریزی. کتاب نایابِ سلیمان باید توی همینا می‌بود ولی دریغ از چار تا اسکناس تو جیبِ من! از اون گذشته بین این همه کتاب از یه مجموعه، اون کتابِ لعنتی کدوم یکی بود؟ حالا معضل چند تاست: باید بهش زنگ بزنم و برم پول از بانک بردارم. هر چی زور زدم مگه میشه شماره‌ی اینا رو گرفت؟ به کی خبر بدم که بگم به اینا زنگ بزنه؟ آها: دانیال! ولی دو دقیقه صحبت نامفهوم مسأله رو حل نکرد! بالاخره سه پوند پول بود که توی گلوی تلفنِ بی‌تی گیر کرده بود تا فقط بهش بگم به من زنگ بزنه! بعد یه ربع جر و بحث فهمیدیم که دقیقاً همون کتابی که می‌خواد اونجا نیست! همه چیز هست الا اون!! دست از پا درازتر راهی ایستگاه شدم. تا پامو تو قطار گذاشتم، جلوی من دو تا خانومِ ماه، خوشگل، مامانی، عجیب و دیگه نمی‌دونم چی مشغول گپ زدن سرِ پا بودن! مگه تا پیاده شدن تونستم چش از اینا بردارم! نه، نمیشه برم توی لاک کتابا و مقاله‌های توی کوله‌ام! اصلاً نمی‌تونستم بگم کدوم یکی خوشگلتره، کدوم یکی نازتره. عجیب‌تر اینکه درست بعد از اینکه دو تا ایستگاه قبل از من پیاده شدن، قیافه‌های اینا رو بالکل فراموش کردم!! نه، به این نه می‌شه گفت نظربازی نه جمال‌پرستی، کارِ من این نیست! مث شبح بودن که ده دقیقه پیش چشمِ من بودن و دیگه نبودن. یعنی روح بودن، فرشته بودن؟ نمی‌دونم!
رسیدم خونه و تا کارِ بازی با زرپاره‌های موسیقایی‌مو تموم کردم، به فیلمی رسیدم که مل گیبسون توش محشر بازی کرد: وطن‌پرست یا به قولِ خودشون: The Patriot. فعلاً بنا به دلیلی درباره‌اش هیچی نمی‌گم، فقط اینکه این فیلم باز گریبانمو گرفت که حالیم کنه سخت عاشقم! اومدم بالا بعد از فیلم و اتفاقای عجیبِ امروزو فهرست کردم، بعد زدم بیرون به قدم زدن. چیز غریبی نیست توی محله‌ی ما که هر دو قدمی یک روسبی خرِتو بگیره واسه‌ی کاسبی! ولی امشب یه چیزِ تازه از اینا فهمیدم که توی این یه سال و اندی نفهمیده بودم. روسبیه اومد اول گفت: «سیگارِ اضافه نداری؟» (این یه معنیش اینه که داشتم سیگار می‌کشیدم؟ شاید! چیزی نمی‌گم!!)، بی توجه سری تکون دادم و رد شدم که ناگهان گفت: «پیِ خانومی؟». تازه دوزاریم افتاد که طرف روسبیه! با خودم گفتم: «این بیچاره تن‌فروشی می‌کنه که پولِ سیگارشو در بیاره؟ یا سیگار گدایی می‌کنه که وقتِ تن‌فروشی (تن‌آمیزی؟) یا وسطش یا بعدش، یه دودی بگیره؟!». وقتی توی مسیر بر می‌گشتم یادِ فروغِ فرخزاد افتادم که گفته بود: «زندگی شاید افروختنِ سیگاری در فاصله‌ی رخوتناکِ دو هماغوشی است!» این شعرش قطعاً واسه‌ی روسبیای محله‌ی ما پُر مصداق داره!! آره اینا هم دارن زندگی می‌کنن! به خودم گفتم که امروز روزِ کشفه، روزِ شهوده، روزِ وحیه! چیزِ عجیبش اینه که امروز اصلاً شعر نگفتم! حکایت ضجّه‌های خاموش و بغض‌های پرده‌پوشم مالِ این روایت نیست. اونا مالِ دله، مالِ خلوت، نه این جَلوتِ مجازی!
روایت پنجشنبه در بامداد جمعه ۱۱ آوریل.

بایگانی