راز مرگ
وقتی آدم نسبت به مرگ حس مسخرهای داره، ضرورتاً معنیش این نیست که یا خیلی پرته یا خیلی به اون ور خطش مطمئنه. گاهی اوقات، حیرت و پریشانیِ فزون از حد باعث میشه آدم مذاق حرص و آز تلخ و شور جهان بشوید. یعنی به جایی برسی که بگی:
چو پردهدار به شمشیر میزند همه را
کسی مقیمِ حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقشِ نیک و بد است
چو بر صحیفهی هستی رقم نخواهد ماند
با این وجود، مرگ ابزار هستیشناسانهی توانمندی است که به آدم خیلی چیزا رو میفهمونه. از همین جهته که من عشق و مرگ رو همریشه و همجنس میدونم. معنیش این نیست که احساس من نسبت به عشق مسخرهاس. شاید باید یه اصلاحی توی این تعبیر بکنم. من فکر میکنم هم مرگ و هم عشق یه مهابت و عظمت بیکرانی دارند که آدمو به عجز کامل میرسونن. یعنی گردن فرعونیت آدمی رو خورد میکنن که:
ببر ای عشق چو موسی سر فرعونِ تکبر
هله فرعون به پیش آ که گرفتم در و بامت!
و بر همین سیاق میشه ادامه داد. فرصتی بشه باز هم صحبت میکنم در این مورد.
مطلب مرتبطی یافت نشد.