این را از دورهی نوجوانی آموختهام که وقتی مرتب درگیری ذهنی با چیزی داشته باشی و به نحوی جدلگونه دایماً به ستیز با آن بپردازی، شباهتهایی پیدا میکنی به همانی که مرتب با آن میستیزی. پای دین که به میان میآید این حرفها برجستهتر میشود. سالهاست که تلاش کردهام از آن موضع جزمی و کلامی فاصله بگیرم. این فاصله گرفتنِ مرا کسی بهتر میشناسد که خلق و خوی ده سال پیش مرا شناخته باشد و منِ امروز را هم بشناسد. تلقی و برداشت من از اسلام و اصولاً ادیان هم سخت دستخوش تغییر و تحول شده است. هر چه بیشتر تاریخ بخوانیم و از باور قلبی خود فاصلهی عاطفیمان را حفظ کنیم، در شناخت بیطرفانهی آن موفقتریم.
یادداشتی که دیشب در شیراز نوشتم، البته ناظر به همین نکته بود. بسیار هستند کسانی که هویت و وجودِ خویش را در نفی دیگری میجویند. برای این عده تا «دیگری» نفی و رد نشود، «خود» وجودی پیدا نمیکند. برای اینها همیشه آن خطکشی «خودی» و «غیر خودی» وجود دارد. این تفکر دوگانهساز مهم نیست از چه کسی صادر شود. اساسِ نگاه یکی است. یکی از خوانندگان وبلاگام که مرتب پای مطالب من دربارهی دین و علیالخصوص اسلام یادداشت میگذارد، دوستی است زردشتی به نام بهروز که در کانادا زندگی میکند (این تمام آن چیزی است که دربارهی او میدانم). مشی او هم البته همین است. او تنها وقتی از دین زردشت حرف میزند که یکی دربارهی اسلام حرف بزند! انگار نمیشود بدون سخن گفتن از اسلام از دین زردشت سخن گفت. انگار وجودِ دینِ زردشت، در گروِ وجودِ دین اسلام باشد. سخت دوست دارم که اگر او از معتقدانِ دین زردشت است و این دین را خوب میشناسد و باورها و آیینها و تاریخاش را نیک میداند، از همانها بنویسد تا آنها که از دین زردشت ناآگاهاند، با نوشتنِ او آگاهتر شوند. اما خوب، چه میشود کرد که این ذهنیت «سلبی» چنین در اندیشهی برخی رسوخ و غلبه دارد که نگاه «ایجابی» را به سختی میتواند در اندیشه و کردارِ آنها سراغ جست. وجودِ او تنها در مقابل اسلام و دین اسلام معنا پیدا میکند. من اما برای هیچ یک از ادیان در سرشتِ تاریخیشان امتیازی قایل نیستم. در همهی اینها انسانها نقش مهمی در ساختن و پرداختن تاریخ ایفا کردهاند.
به هر تقدیر، دیروز در تخت جمشید شاهد چیزهایی بودم که نشانههایی است بر همین رفتار «سلبی». من عامدانه گویندهی آن سخن را که نابودی هخامنشیان را کار اعراب میدانست تصویر کرده بودم. کسانی هستند که زردشتی نیستند. دین زردشت را نمیشناسند. به آن باوری ندارند. فلسفهی آن را نمیدانند و تنها شباهتی که به آن دارند، همان گردنآویز طلای کذایی است. شناختشان از تاریخ هم سخت ضعیف است. برای اینکه مسأله را از زاویهی دیگر ببینید، تنها به آوردن چند عکس از تخت جمشید اکتفا میکنم.
از دروازهی ملل که عکس میگرفتم، چیزی غریب توجهام را جلب کرد. روی سنگها کندهکاریها و نقوشی بود، ببخشید تخریبهایی بود، که کار ایرانیها نبود. کار اعراب هم نبود. کار انگلیسیها و هندیها و آلمانیها بود! از اواخر قرن نوزدهم شروع کنید تا سالهایی از قرن بیستم. قشر عامی و تاریخنخوانده و توهم زده همیشه فکر میکند این خرابکاریها تنها از عامیان بیسواد یا متعصبانِ مسلمانِ ضد دین زردشت صادر میشود. اما همین انگلیسیهای به اصطلاح متمدن هم خوب توانستهاند آثار باستانی را نابود کنند! عجالتاً همین چند عکس را در ادامهی مطلب ببینید تا یادداشتی دیگر.
مطلب مرتبطی یافت نشد.