کی گفته است ما وبلاگ نمینویسم این روزها؟ هان؟ درست است اینترنت دیزلی است و خدا لعنت کند بنیان فیلترینگ را، اما وقتی همه خواب باشند و هنوز بساط عیددیدنیها بر پا نشده باشد، آدم سرش خلوتتر است و نه مزاحم کسی است و نه کسی مزاحم اوست.
من که خوابام نمیبرد. هوا هم هنوز روشنِ روشن نیست. ولی از اینجا دیدن نوک قلههای البرز ذوقی دارد. لذتی وصفناپذیر دارد آرامش صبحگاهی اینجا. نمیدانم این را هرگز نوشتهام یا نه، ولی آن چند سالی را که قبل از آمدن به لندن در تهران زندگی کردم، در شمار پرحادثهترین و به یاد ماندنیترین سالهای عمر من بود. آن حسِ رهایی و بیتعلقی در تهران برای من همیشه عینی و مجسم بود. توصیفاش کمی سخت است. ولی سحرگاههای تهران آن هم وقتی پای این کوههای زیبای البرز باشی، ذوق و حلاوت خاصی دارد (بماند که اساساً سحرها را خیلی دوست دارم ولی کم پیش میآید که این ساعتها بیدار باشم).
خوب این را نوشتم که نگویید چون گیر اینترنت ذغالی افتاده است، رسالت (!) وبلاگیاش را از یاد برد. این را هم اضافه کنم که عباس میرزای ولیعهد قرار بود چیزکی بنویسد و به آستانبوسی قبلهی عالم بیاید! دیدی ولیعهد جان؟! دیدی؟ سر حرفات نمیایستی دیگر. آدم وقتی ولیعهدش اینجوری باشد از دیگران چه توقعی باید داشته باشد؟ من که همیشه گفته بودم این سلطنت به ما وفایی نمیکند. (این چند جملهی آخر هم برای ذکر خیر دفتر خاکخوردهی دیوانی ملکوت بود).
مطلب مرتبطی یافت نشد.