حسِ شیرین وطن

هر بار که می‌آیم ایران، هر چقدر هم که از رخدادهای این‌جا دل‌‌چرکین باشم، باز هم حسی عجیبی به ایران دارم. با وجود این‌که وطن برای من تبدیل شده است به مفهومی اثیری و می‌توانم خودم را با هر جایی وفق بدهم،‌ اما این حس تعلق، حس شیرینی است. ناخودآگاه حس می‌کنی در خانه‌ی خودت هستی. بیگانه نیستی (حداقل تا زمانی که کسی جوری با تو سخن نگفته باشد که در خانه‌ی خود حس غریبی پیدا کنی). نامِ این را هر چه می‌‌خواهید بگذارید: وابستگی کودکانه، ضمیر ناخودآگاه، عادت، هر چیزی. مهم این است که حس شیرینی دارد. این حس شیرین را آدم زمانی می‌‌تواند با گوشت و پوست‌ام لمس کند که داخل مرزهای جغرافیایی ایران زندگی نکند. داخل ایران که باشی،‌ همه چیز عادی می‌شود و روزمره. همه چیز تکراری است. آن وقت دیگر فرقی ندارد کجا زندگی می‌‌کنی. به ایران رفتن دو نکته‌ی مهم دارد: یکی نفسِ سفر کردن (که خودش ذوق و لذتی دارد) و یکی هم به خانه رفتن. سفر کردن به جایی که در آن هزاران خاطره و خیالِ پرنور داری، حدیثی نگفتنی است. این‌ها را توی هواپیما دارم می‌نویسم. لابد حالا از روی خلیج فارس دیگر رد شده‌ایم. ذوقی دارد. هر چه هست باشد. ایران هر چه هست باشد، اما باشد! این‌ها حداقل دلایلی هستند که ایران را برای یک ایرانی که سال‌ها در ایران زیسته است، عزیز می‌‌کند و سربلندی‌اش همیشه آرزوی قلبی اوست. اما دردا که این حسِ وطن همیشه به این سادگی در کامِ آدمی شیرین نیست. گاهی اوقات در همین جامِ پرنوش تعلق به وطن، ساقیان منافق زهر جگرسوز می‌ریزند. از بزمِ این ساقیانِ منافق، به قول سایه، هرگز نباید قدح ستاند زیرا که «زهر است اگر آبی در کام چکانندت».

هان. این را داشتم از یاد می‌بردم. این حس نورو هم برای من شده است حسی سرگردان و گریزپا. گاهی اوقات هجوم می‌آورد و امان‌ام را می‌ستاند. کافی است دو سه زخمه‌ی موافق بشنوم یا آواز سوزناک. دیگر چیزی جلودارِ دل نمی‌شود. آن وقت است که باید پناه ببرم به دامن مولوی و حافظ. نوروز است و هنگامِ شعر (انگار بقیه‌ی روزهای سال خیلی کم سراغِ شعر می‌رفتم!).

پ. ن. این را دیروز صبح توی هواپیما نوشته‌ بودم.

بایگانی