قصهی تقابل یا همراستایی عقل با دین قصهی تازهای نیست. اما میتوان این مسأله را از منظر تازهتری نیز طرح کرد. پرسشِ تازهای که ذهن مرا مدتهاست به خود مشغول کرده است این است که آیا عقل میتواند با دین، با اولیای دین، با پیامبر و ائمه، به استدلال عقلی در پیچد و صاحبِ آن عقل را کماکان بتوان مسلمان و مؤمن یا هنوز شیعه نامید؟
من پاسخِ این پرسش را مثبت میدانم. دلایلِ این پاسخ البته مفصل است، اما به اجمال میتوان به پارهای از آنها اشاره کرد و چهارچوب استدلالی آن را باز کرد. پیش از ورود به استدلال در این مورد، باید چند نکته را به خوبی تشخیص داد و بر آنها پای فشرد. قبل از هر چیز، باید تکلیف ذاتیات و عرضیاتِ دین را روشن کرد. چه چیزهایی است که ذاتِ پیامِ دینی را تشکیل میدهند و دین بدونِ آنها دیگر دین نیست؟ شاید در تعیین مصادیق اختلاف نظرهایی باشد، اما علی الاصول عمدهی مسلمانان فهم واحدی از اقلِ مشترکات برای مسلمان دانستن یک فرد دارند و این مشترکات اقلی همانا شهادتین است و ایمان به روز جزا. سایر احکام و تکالیفِ دینی، همین که از حدِ کمترین لوازم مسلمان بودن عبور کنیم، به دست فقها و علما شرح و تفسیر شدهاند و فقها از ابزارهای مختلف برای تحکیم فهمشان سود جستهاند. احادیث و روایات، در کنارِ آیات قرآنی، البته یک منبع برای تأیید و تحکیم تفسیر و اجتهاد فقیه بوده است. (این بحثها جان میدهد برای طلبهای پرشور و سودا مثل یاسر میردامادی).
به عنوان مثال، اگر به فتاوای آیت الله صانعی نگاه کنیم (مثلاً در خصوص برابری ارث زن و مرد) آشکارا به درک تازهای از احکام مربوط به زنان میرسیم. از پیامبر اسلام و امام علی سخنان فراوانی روایت شده است که بسیار زنستیزانه و خشن هستند و با عرفهای پذیرفته شدهی روزگار مدرن سازگاری ندارند. تکلیفِ یک مسلمانِ مؤمن صاحبِ خرد در مواجهه با این احکام چیست؟ آیا عقلاً میتوان با این احکام مخالفت کرد و در برابر آنها اجتهادی عقلی را علم کرد؟ در این مورد خاص، به اعتقادِ من، بدون شک میتوان چنین کرد. دکتر سروش جایی، شاید هم چندین جا، اشارهای به همین موضوع خاص (سخنان امام علی دربارهی زنان) کرده است. خلاصهی سخن سروش این است که اگر در متنی دینی با استدلال روبرو شویم، نفسِ ورود استدلال رابطهی آن متن را از شخصیت گوینده منسلخ میکند. به این معنا که وقتی پای استدلال به میان آمد (و مثلاً علی تلویحاً یا تصریحاً نگفت که شما این را بپذیرید به پشتوانهی شخصیتِ ولایی من)، میتوان در استدلال علی خدشه کرد و آن را رد کرد، بدون اینکه در ایمانِ ما به ولایتِ او خللی پدید آید. رکنِ اساسی این دیدگاه این است که امامت و نبوت را اکثری نمیداند، یعنی هر چه – و تمام چیزهایی که – از پیامبر و امام علی و هر پیشوای دینی دیگر (فرض کنیم ائمهی معصوم شیعی) صادر شده باشد، لزوماً صادر شده از شخصیت نبوی یا ولایی آنان نیست. به تعبیر دیگر، این افراد نیز میتوانند صفات و ویژگیهای بشری را در داوریها و قضاوتهای عقلی داشته باشد. یعنی هم میتوانند خطایی در استدلال عقلی داشته باشند و هم سخنشان میتواند به اقتضای زمانِ خودشان محکم، درست یا قابل قبول باشد، ولی با گذرِ زمان و در آمدنِ معرفتهای تازه، سخنشان از اعتبار بیفتد. این سخن البته سخن درشت و شاید بیمحابایی باشد، اما اگر به مشی فقیهان نگاه کنیم میبینیم که فقیهان عملاً کارشان همین بوده است یعنی حکمی را که یک پیشوای دینی و حتی قرآن صادر کرده است نقض کردهاند. البته این نقض حکم مثلاً چنین نیست که فقیهی بگوید خدا دو تاست یا محمد خاتم الانبیا نیست یا روز جزایی در کار نیست و همه چیز بیحساب و کتاب است (بالاخره برابر بودن یا برابر نبودن ارث زن و مرد، هیچ ربطی به وحدانیت خدا ندارد). لذا، وقتی علی ابن ابیطالب میگوید زنان حظ و بهرهشان از دین کمتر است چون در ایام قاعدگی از نماز خواندن معافاند، استدلالی در میان آمده است که میتوان در آن خدشه کرد. این جمله را هر کسی میتواند بگوید (p→q) و عقلِ بشری دستِ منِ شنونده را در ارزیابی این گزارهی منطقی باز میگذارد. منطق آن عبارت، منطق دینی و کاریزماتیک نیست (نمیگوید که مثلاً «مثل الجنه التی وعد المتقون . . .» که گزارهای است دینی و فاقد استدلال).
حتی وقتی با احکام قرآن رو به رو میشویم، باید به این نکته توجه داشت که روشهای دینی برای رسیدن به یک هدف و غایتِ خاص مقید به بسترها و فضای خاص آن حکم است. به عبارت دیگر، اگر برای رسیدن به هدفی خاص، در یک زمانِ دیگر به این نتیجه رسیدیم که آن روش دیگر مفید نیست بلکه نتیجهی معکوس میدهد، ما عقلاً مکلفایم که از آن روش دست بشوییم. مثال روشناش این است که اگر مثلاً فقها به این نتیجه برسند که حکم سنگسار برای زنا نه تنها کمکی به حل مسأله نمیکند، بلکه ماجرا را پیچیدهتر کرده و نتیجهی معکوس میدهد، تکلیف فقیه اصلاحِ حکم و ارایهی روشی تازه است (نمونهی آشکارش رأی فقیهان بسیاری است که میگویند اگر اجرای حکم سنگسار باعث وهنِ اسلام شود، اجرای آن مردود است). اینجاست که عقل در فهم سنتگرایان از دین آشوبی میافکند. آشوب بزرگتر اینجاست که عقل جسارتِ این را پیدا کند که در برابر حتی پیامبر نیز عرضِ اندام کند. دین عقل را منقاد نخواسته است اگر چه شواهد تاریخی زیادی دال بر خواستههای مؤمنین هست که بعد از پیامبر (یا شاید در زمانِ خودِ او) بسیاری عقل را دست بسته و معزول خواستهاند. اما به همان اندازه هم میتوان شاهد عقلی بر خلافِ آن عرضه کرد. مثلاً اگر در قرآن استدلال شده است که «اگر خدا دو تا میبود، فساد در کار عالم پدید میآمد»، ما آشکارا با گزارهای استدلالی روبرو هستیم. فرض کنیم نمیدانستیم این جمله از قرآن است. ما هیچ راهی نداریم که تشخیص بدهیم این جمله سخنِ وحی است، چون ورودِ استدلال رابطهی گزاره را از گویندهی گزاره گسسته است. با این نحوهی ورود به بحث، تکلیفِ ما با بعضی از احکام و روایات و احادیث روشن میشود. یعنی چه آن حدیث و روایت مستند باشد و چه نباشد، میتوان عقلاً آن را سنجید و وزنِ آن را مشخص کرد و حتی آن را رد کرد، بدونِ اینکه خدشهای در ایمان و اسلام نقد کننده پدید بیاید.
به طریق اولی، میتوان دوباره به عرضیات و ذاتیاتِ دین بازگشت. فرض کنیم پیامبر به جای عربستان در اسپانیا مبعوث شده بود. بدیهی است که زبان قرآن دیگر عربی نمیشد (نزول قرآن به زبان عربی در سرزمینی که مردم زبانی دیگر دارند، عقلاً کار عبث و بیهودهای است، بالاخره پیامبر وحی را برای همین مردم میآورد نه برای در و دیوار!). آن وقت تکلیف ما به آن آیهی قرآن که از زبان عربی ستایش میکند، چه بود؟ قطعاً چنین آیهای در آن فضا دیگر وجود نداشت. یا مثلاً اگر پیامبر هرگز با دختر جوان و زیبارویی به اسم عایشه ازدواج نکرده بود (کاملاً ممکن بود چنین اتفاقی هرگز نیفتد)، آن آیات سورهی نور هرگز نازل نمیشد. یا اگر پیامبر عمویی به اسم ابولهب نداشت، آن سورهی قرآن هرگز نازل نمیشد و بسیار چیزهای دیگر که عرضیِ دین و عرضیِ وحی و نبوت هستند. این عرضیات البته روحی دارند و معنایی. وظیفه و تکلیفِ منِ مسلمانِ مؤمن چسبیدن به قالب و قشر و پوستهی این عرضیات نیست. تکلیفِ من کشف معانیِ این اسامی است و درکِ مظروفِ این ظروف است، نه تکرار طوطیوار صورتها و الفاظ. بگذارید فرض دیگری را در میان آوریم: فرض کنید به جای محمد ابن عبدالله، پسر عمویاش، علی ابن ابیطالب به نبوت مبعوث میشد (یا هر کسِ دیگری). آن وقت ادبیات و زبان قرآن چگونه از آب در میآمد؟ به نظرِ من، قرآن قطعاً قرآنِ دیگری میشد. ادبیاتاش احتمالاً دشوارتر و ادبیتر میشد و کلِ تاریخ اسلام به شکلِ دیگری در میآمد. پیشفرض این پیشنهاد البته این است که در نظامِ آفرینش یک الگوی از پیش تعیین شده و مقدر برای یکایک وقایعی که قرار است رخ دهند وجود ندارد (این البته با درک عامیانه و سنتی از دین سازگاری ندارد که همه چیز، هر رطب و یابسی، در لوح محفوظ قبلاً نگاشته شده است و از سیر تا پیازِ عالم قبلاً مشخص است)، یعنی طرحی کلی هست بدون تعیین یکایک مصادیق و جزییات عالم. به طریق اولی، حرفِ من این است که ممکن بود شرایطی پیش بیاید که واقعهی کربلا هرگز رخ ندهد (گمان نمیکنم هیچ شیعهای به این درجه از قساوت قلب رسیده باشد که در دل آرزو کند که اگر میشد تاریخ را جور دیگری نوشت، باز هم همان بلا را بر سر امام حسین میآوردیم!). اینجا البته من بر این تفکیک پای میفشارم که باید میان «عرضی» و «تصادفی» فرق نهاد. و این البته نزد اهل دانش روشن است و تنها محض تذکر به آن اشاره کردم.
به هر حال این یادداشت فتح بابی بود برای بحثهای دیگری که شاید دوباره در آینده به آنها اشاره کردم. خلاصهی سخن این است که به اعتقادِ من عقل بشری آن قدرها هم که نموده میشود، دستاش بسته نیست و به میزان همین قرآن و همین شریعت میتوان از آن در فهم دین به کمال استفاده کرد. اینکه چرا عدهای از عقل استفاده نمیکنند، البته اختیار خودشان است و اصلِ موضوع را نفی نمیکند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.