برای قربانی شدن بادهای باید. مستیای باید. باید قربانی شدن را آزمود. باید چشیدش. باید یک بار به مسلخِ عشق رفته باشی تا بفهمی یعنی چه؟
آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من
گفتا که: «چه میخواهی»، گفتم که: «همین خواهم».
این را، این دلدادگی را، این عشق را، هر کسی که بهرهای از آدمیت برده باشد، میتواند بیازماید، با هر معشوقی. حساب بعضی معشوقان خود روشن است دیگر. اما مگر کسی که به مسلخِ عشق رفته باشد زنده باز میگردد؟ البته که نه! اگر به مسلخِ عشق بروی، حتماً کشته باز میگردی. حتماً جانِ خود را نخواهی داشت. به این مسلخ اگر رفتی، حتماً «شهید» باز میگردی. پس برای شهید شدن باید کشتهی عشق شد:
به تیغِ عشق شو کشته که تا عمر ابد یابی
که از شمشیر بویحیی نشان ندهد کس از احیا
و اینجاست که در شمار آن زندگانی به شمار خواهی رفت که رزق و روزی نزد پروردگار خویش میخورند. امشب به دلیلی گرفتار کاری شدیم و نتوانستیم به دیدارِ دوستی دلنواز برویم. اما خاطرِ او با ما بود و معمایی که هنوز میخواهم برای خود و عالمیان حلاش کنم! حالیا، شب عید قربان است و ذکر خیر ابراهیم و اسماعیل. حکایت ابراهیم است و داستانِ گلستان (نه البته ابراهیم گلستان!). قصهی اسماعیل است و حکایت خنجری بر حنجره:
همچو اسماعیل پیشاش سر بنه
شاد و خندان پیش تیغاش جان بده
سر به پیش قهر نه، دل بر قرار
تا ببرم حلقات اسماعیلوار
و ماییم و راهی دراز تا عمر ابد یابیم. تا پیش از مرگ بمیریم و بدون هیچ تیغی کشتهی عشق باشیم. بدون اینکه خونی بریزیم از کسی یا خونی از ما بریزند، شهید باشیم. چنان که اسماعیل شهید بود، بی آنکه خونی از گلویاش ریخته باشد. آری میشود بدون این خشونتها شهادت را چشید. آنها که شهادت را با زجر و خونریزی آرزو میکنند، کاش میدانستند که شهادتی هست بی آنکه خونات را بریزند، بیآنکه جانات را بگیرند، که هزاران بار سختتر و دشوارتر از این مرگ جسمانی است. دل بر گرفتن از هوا، دل بریدن از آرزو، خود مرگی است درخور شهیدان. و اینک راهِ این شهادت گشاده است برای هر آن که لایق این دیدار است! دیداری که ادریس وار بر اوج افلاکات روان کند و عیسی صفت همنشین خورشیدت سازد. حبذا این عید! خجسته باد این سرور! . . . بشنوید:
مطلب مرتبطی یافت نشد.