آنها که ذهن و زبان مولوی آشنا هستند و در وادی بیکرانهی خیالِ او گامی زدهاند و بال در بالِ او آسمانهای معنا را پیمودهاند، خوب میدانند که وقتی او به سخن میآید، کمتر کسی حریف همآوردی با اوست. حتماً این بیت مولوی را خوانده یا شنیدهاید که:
سخنام خور فرشته است، اگر سخن نگویم
ملک گرسنه گوید که بگو خمش چرایی!
آن کشش درونی را که مولوی حس میکرد برای سخن گفتن و وقتی هم که سخن میگفت، دریایی مواج و گهرزا بود، در وجود کمتر کسی میتوان یافت. آنها هم که سخنان دلنشانی دارند یا در محضر کسی چون او بودهاند یا از سرچشمههای سیرابی او نوشیدهاند.
این مقدمه را گفتم برای اینکه بگویم شعر گفتن چقدر سخت است و چقدر اتفاقاً آسان. سخت است برای کسی که شعر از دروناش نمیجوشد و آسان است برای آنکه جاناش و خیالاش با شعر گره خورده است. راه میانهای هم البته هست که خواهم گفت. گهگاهی شاید دیده باشید که من در وبلاگام چیزهایی به اسمِ شعر مینویسم. خواستم صادقانه اعتراف کنم که من خودم را شاعر نمیدانم و زبانام لال هرگز ادعای شاعری ندارم. چرا؟ چون نزدِ من شاعر کسی مثل مولوی است که الفاظ و معانی از سپهری متعالی در جاناش فرو میریزند و او بدون حساب و کتاب این گوهرها را بر آدمیان و ملائک نثار میکند. کار آدمی مثل من حداکثر ورز دادن کلمات است. همین و بس. آن هم یکی مثل من که ذهناش پر است از شعر «خراسانی»! آن قدر اخوان خواندهام که ناخودآگاه وزن شعر گفتنام میشود مثل آن خدابیامرز. بس که در ادبیات عرفانی غوطه خوردهام و با اساطیر زندگی کردهام، کلمات اسطورهای یا عرفانی خیلی عادی و راحت به شعرم راه پیدا میکنند – نه که به آنها بیاعتقاد باشم یا خدای ناکرده به لقلقهی زبان آورده باشمشان – در حالی که شعر خوب و استخواندار میتواند حتی دربارهی کارگری باشد که نیمهشب دارد قطارهای زیرزمینی لندن را تعمیر میکند؛ یا میتواند دربارهی لبخندهای بانو باشند که برای من جهانی میارزند و هر بار لبخند میزند احساس میکنم هزاران سال است در عالم هیچ جنگی نبوده است!
خلاصه کنم که من چیزی شبیه شعر مینویسم. این را نوشتم که این شبهه پیش نیاید که این آدم چقدر از خود متشکر است که ادعا میکند شعر میگوید! خیلی کسان هستند که شعر میگویند، خوب شعر میگوید و شعر از درونشان میجوشد؛ ذهن و زبانشان موسیقی دارد. من همیشه چنین نیستم. خیلی اوقات شعر را حافظه و ضمیر ناخودآگاهم قبلاً نوشتهاند و تحویلام میدهند! گهگاهی دو سه خطی جایی نوشتهام که خودم هم خوشام آمده است و اهل ذوق هم پسندیدهاند. باقی همین کارهای عادی است. و اگر رخصت دهید به طریق اولی، چندان به شاعران معاصر خوشبین نیستم و شاعران معاصر طراز اول را بسیار اندکشمار میدانم (دربارهی شاعرانی که شعرهاشان زیادی سپید است که مشخص است چه فکر میکنم!). خدا از گناهانمان بگذرد!
مطلب مرتبطی یافت نشد.