فکر میکنم این بحث عرفان به اصطلاح اجتماعی عبدی کلانتری نیاز به نقد و جرح فراوان دارد. سعی میکنم تا جایی که میتوانم شواهد مستقیم و معتبری را از متون دستِ اول – تا حد امکان – و با تکیه بر حاصل پژوهشهای علمای زبده و ورزیدهی ایرانی نقل کنم تا مستندات ادعایام روشن باشند. اما اینها برای آینده است. این یادداشت کوتاه، بعد از آن نقد، ذکر خیری است از استاد فقید دکتر عبدالحسین زرین کوب که خود در ادبیات و تاریخ و اندیشهی عرفانی در ایران استوانهای استوار بود و معیاری مثالزدنی. کاش آنها که هر روز ادعای فهم و تفسیر عرفان میکنند، یک بار آثار او را به دقت بخوانند تا حداقل مبنای مدعیات پر طمطراقشان روی هوا نباشد!
دیشب دیدم شعری از دکتر تقی پورنامداریان در مجلهی بخارا آمده است در رثای دکتر عبدالحسین زرینکوب. دریغام آمد شعر را اینجا نیاورم. روانِ آن بزرگ مردِ فرهیخته شاد باد. عنوان شعر «شعلهی طور» است که نام یکی از کتاب های استاد است.
دریغا!
از منظر نگاه مردم ما
مردى رفت،
ژرف و شگرف از آن دست، که مىگفتى
از خطههاى سبز اساطیر آمدهست.
فرزانه مردى
با جنگلى سبز در سر
دریایى در دل
آفتابى بر لب
مردى با گردش ابر و رفتار رود
که پاى بر ملک و چشم بر ملکوت داشت
و ماضى و مستقبل ما را
چه نیک مىشناخت!
در جستجوى ناکجاآباد
بیابانهاى خطربار صعب را
همراه کاروان حلّه
با پیر گنجه بریده بود
دیدار سیمرغ را
همدوش پیر نشابور
تا قاف رفته بود
بر سنگفرشهاى کوچه و بازار قونیه
در تابِ التهابِ سماعِ جنون عشق
همپاى پیر بلخ
دستار و خرقه از سر و تن برکشیده بود
و از میان کوچه رندان
همگام خواجه شیراز
با ترک نام و ننگ
سلامت گذشته بود…
هفتاد و هفت ساله مردى
که خلاصه هزار سال بود!
مردى نه شرقى نه غربى، انسانى
با آوازى از نور و زیتون
که از دهانش ستاره فرو مىریخت
و از صداى قدمهایش
جهل و خشونت و ظلمت
هراسناک
مىگریخت…
دریغا از منظر نگاه مردم ما مردى رفت
که باغ عشق را سرسبز مىخواست
درخت معرفت را گل افشان
و شعله طور را
در شب تاریک این وادى
فروزان.
مردى با چراغ معجزه در دست
که از سرّ نى
قصه مىساخت
بحر را در کوزه مىکرد
و معراجِ بلندِ بامِ ملاقات با خدا را
پله
پله
مىشناخت
اى حرمت قلم!
اى افتخار کتابت!
هر لحظه سکوت تو بىتردید
اندازه دو قرن سکوتست
خسران این سکوت همیشه
جبران کدام چاره تواند کرد؟
در سوک کوچ تو
دیدم خرد و حقیقت
در بىپناهى خود مىگریستند…
در شام اندُهان فراقت
تاریخ و کلّ مردم ما تا چند
چشم انتظار صبح تو مىمانند؟
از منظر نگاه مردم ما
مردى رفت،
ژرف و شگرف از آن دست، که مىگفتى
از خطههاى سبز اساطیر آمدهست.
فرزانه مردى
با جنگلى سبز در سر
دریایى در دل
آفتابى بر لب
مردى با گردش ابر و رفتار رود
که پاى بر ملک و چشم بر ملکوت داشت
و ماضى و مستقبل ما را
چه نیک مىشناخت!
در جستجوى ناکجاآباد
بیابانهاى خطربار صعب را
همراه کاروان حلّه
با پیر گنجه بریده بود
دیدار سیمرغ را
همدوش پیر نشابور
تا قاف رفته بود
بر سنگفرشهاى کوچه و بازار قونیه
در تابِ التهابِ سماعِ جنون عشق
همپاى پیر بلخ
دستار و خرقه از سر و تن برکشیده بود
و از میان کوچه رندان
همگام خواجه شیراز
با ترک نام و ننگ
سلامت گذشته بود…
هفتاد و هفت ساله مردى
که خلاصه هزار سال بود!
مردى نه شرقى نه غربى، انسانى
با آوازى از نور و زیتون
که از دهانش ستاره فرو مىریخت
و از صداى قدمهایش
جهل و خشونت و ظلمت
هراسناک
مىگریخت…
دریغا از منظر نگاه مردم ما مردى رفت
که باغ عشق را سرسبز مىخواست
درخت معرفت را گل افشان
و شعله طور را
در شب تاریک این وادى
فروزان.
مردى با چراغ معجزه در دست
که از سرّ نى
قصه مىساخت
بحر را در کوزه مىکرد
و معراجِ بلندِ بامِ ملاقات با خدا را
پله
پله
مىشناخت
اى حرمت قلم!
اى افتخار کتابت!
هر لحظه سکوت تو بىتردید
اندازه دو قرن سکوتست
خسران این سکوت همیشه
جبران کدام چاره تواند کرد؟
در سوک کوچ تو
دیدم خرد و حقیقت
در بىپناهى خود مىگریستند…
در شام اندُهان فراقت
تاریخ و کلّ مردم ما تا چند
چشم انتظار صبح تو مىمانند؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.