دیدم خرم و خندان نشسته است، لبخند گوشهی لباناش. گفتم: «داری لبخند میزنی؟ یا به ما میخندی؟»
گفتم: «تعجب میکنم که این همه خودتان را به رنج میاندازید برای دولتی که نمیپاید و محبتی که بریده میشود و قدرتی که لرزان است و رشتهای که هر لحظه امکان گسیختناش هست!»
گفتم: «خوب! این که احوال تمامِ مردم عالم است. همه اینجوری هستند. عالم غفلت چیزی جز این برای مردم دارد؟»
گفت: «نه. برای بعضیها وضع فرق دارد. شما دل به لطفهایی خوش دارید که خود بارها آزمودهایدشان. سستاند و هر دم به هوایی میچرخند. چندان تعلق خاطر به شما ندارند. باید به جایی برسی که بگویی:
بندهی پیر خراباتام که لطفاش دایم است
ورنه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست!»
سرم را انداختم پایین. چقدر این معنای شیخ و زاهد وسیع بود. چه فراوان میشود این «شیخ و زاهد»ها را حتی در میان غیر شیخان و غیر زاهدان یافت! به خود گفتم: «عاشقِ آن عاشقان غیب باش . . .». ولی مگر این صاحبان لطفهای گهگاه میفهمند؟! نه. مهم این است که ما بفهمیم و از آستان پیر مغان سر نکشیم. «کسی ز سایهی این در به آفتاب رود»؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.