آینه در آینه . . .

تو که می‌آیی همه‌ی قاعده‌ها به هم می‌ریزد. به هوش می‌مانم که دست از پا خطا نکنم، اما انگار اختیار به دست خودم نیست. ناگهان همه‌ی امیدها، همه‌ی آرزوها یک جا انباشته می‌شوند و با حضور تو سر باز می‌کنند. هر چه بیشتر فکر می‌کنم، بیشتر به قعر موج خیال فرو می‌روم. انگار از صبح تمام شعرهای جهان را با خود زمزمه کرده‌ام. آسمان این شهر کوتاه است. خیابان‌های لندن تنگ شده است. برای من تنگ شده است انگار. تنم دارد تنگی می‌کند. وقتی فکر نمی‌کنم به این‌که ساعتی دیگر این‌جایی، فکر هرزه‌گردم همین‌جور بی‌هوا می‌گردد. تو که مجسم می‌شوی، فکر هم به خودش می‌لرزد!

بار قبل هم هوا همین‌جور دلگیر بود و بارانی. شاید من به یاد ندارم درست. اما هوای بیرون و درون دلگیر بود. این بار اما، هوای درون به لطف ساغرِ پر می‌ای که دادی، ساقی، خرم است و طربناک. هوای بیرون سرد است و ابری و خلق جهان هنوز همان همرهان سست عناصرند.

مغزم دارد بی وقفه تمام شعرهای انباشته را به جست‌وجوی تو می‌گردد. در شعرها نیستی. بیرون شعرها هم نیستی. ولی با شعر می‌شود با تو حرف زد. با شعر سکوت. با خاموشی. اما تو که خود سلطان سخنی. با تو چه باید گفت؟ از کجا باید گفت؟ نمی‌دانم. گیج شده‌ام. بار قبل این اندازه گیج نبودم. این بار قرار است «برخورد نزدیک» از نوع دست اول باشد!

***

خوب. تمام شد. یعنی هنوز تمام نشده است. ولی قسمت اول‌اش تمام شد. عجب تجربه‌ای است آدم از فاصله دو قدمی ببیندت! هنوز گیجِ گیج‌ام! کاش آرام‌تر قدم می‌زدی. کاش این قدر گرفتار نبودی. آرام می‌رفتی ولی برای آن‌که اسیر دل است آرام رفتن‌ات هم سریع است. یک لحظه به ذهن‌ام آمد که:
از سر کشته‌ی خود می‌گذرد همچون باد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد!

نمی‌فهمم گرم است هوا یا سرد است. باران نمی‌بارد دیگر. ولی میان هشیاری و مستی، میان زمین و آسمان‌ام انگار. اما این دیدارها باشد به وعده‌ی دیدار که سیر بتوان دیدت. وای! الآن یک لحظه آن نگاه را به یاد آوردم و آتش گرفتم! هیچ وقت به این جنبه‌ی ماجرا فکر نکرده بودم. نگاه‌ات عجب نافذ است و عجب عاشق کش! فکر می‌کنم خواب بودم یا دارم خواب می‌بینم هنوز. اما نه بیداری محض بود. آدم عشقی که در دل داشته باشد، بعضی جزییات برای‌اش خیلی مهم می‌شوند. آری عشق است که مو از ماست می‌کشد. باید یک بار هم که شده دست عشقی تارهای دل‌ و جان‌ات را لرزانده باشد تا بدانی گاهی نگاهی چه آتشی در وجود آدمی می‌اندازد. و این نگاه. این نظر. این یک لحظه جهانی را بر هم می‌زند. جهانی را دگرگون می‌کند. همین نگاه. شیواترین بیان لحظه‌ی امروز را سایه کرده بود:
«پرتو دیدارِ خوش‌اش تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا»!
اصلاً وصف تمام عیار این لحظه و لحظاتی از این دست این است که سایه سروده است. به تفصیل همین را خواندن بس:
مژده بده، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش تافته در دیده من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا
گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق فلک
گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا
نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود باز نبینید مرا

و تو هنوز یک طبقه پایین‌تر، در همین اتاق زیرین نشسته‌ای. و من هنوز هم منتظرم. باز هم منتظرم! یعنی دوباره آن نگاه تکرار می‌شود؟ می‌شود تا نرفته‌ای یک بار دیگر بیایی؟

بایگانی