آینه در آینه . . . تو که میآیی همهی قاعدهها به هم میریزد. به هوش میمانم که دست از پا خطا نکنم، اما انگار اختیار به دست خودم نیست. ناگهان آذر ۱, ۱۳۸۵
آبرویام را نریزی دل! لحظهی دیدار نزدیک است باز من دیوانهام، مستم! باز میلرزد دلام دستم! آی نخراشی به غفلت گونهام را تیغ! آی نپریشی صفای زلفکم را دست! آذر ۱, ۱۳۸۵