مصلحت وقت

می‌گویم: «چرا روی از خلایق نهان می‌کنی؟ چرا مدام خرقِ عادت می‌کنی؟ چرا کارهایی می‌کنی که خودت هم تهِ دل‌ات باور داری که اگر نکنی بهتر است؟ چه چیزی تو را این اندازه آشفته می‌کند که پشت پا به دنیا و آخرت با هم می‌زنی؟»

خنده‌ی تلخی گوشه‌ی لب‌اش می‌نشیند و زمزمه‌کنان به آوازی سوزناک می‌خواند:
«حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جامِ می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از خلقِ جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحیّ و کتاب‌ام نبود یار و ندیم
تا حریفانِ دغا را به جهان کم بینم»
همین‌طور خواند تا رسید به این‌جا که «بس که در خرقه‌ی آلوده زدم لاف صلاح . . .». ناگهان بغض‌اش گرفت و بغض‌اش ترکید. مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. چشمان‌اش سرخِ سرخ شده بود. انگار واقعاً می‌خواست خون گریه کند. آرام گفت: «دلم آزرده است»! هیچ نگفتم. من هم آزرده دل بودم!

بایگانی