سیزدهم رجب دیروز بود. ولی وقتی علی همیشه هست و با تمام وجود حساش میکنی، چه فرقی میکند امروز سیزدهم رجب باشد یا سیزدهم ماهی دیگر! راستی دقت کردهاید این عدد سیزده چه عدد عجیبی است؟ تمام خواص عددی آن را بررسی کنید. اشارتهای دینی و تمثیلی و استعاری آن را هم در نظر بگیرید. و هذا اشاره!
دارم الآن قطعهای را گوش میدهم که میگوید: «نام علی ستون زمین و سما بود». برای خودم مینویسم و برای آنها که این حال را تجربه کردهاند که «اهل البیت ادری بما فی البیت». سخن از نزاع مذاهب و جنگ هفتاد و دو ملت نیست. وقتی از تجربه سخن میگویم، روی سخنام با آنهاست که به علی و میراث معنوی، معرفتی و روحانی علی زیستهاند. برای من که سالهای دراز است با نهجالبلاغه و «تعلیم» علی و خانداناش دمساز بودهام و وجودم را به مهر آنان سرشتهاند، حکایت غریبی است «یاد» علی و «نام» او و «ذکر» او. اینجا قصه سراسر قصهی عشق است؛ حکایت عقل و داستان دین نیست. عشق، ایمانی است بالاتر از ایمانِ دینی. وقتی دل به مهر کسی سپرده باشی و نام او تنات را بلرزاند و ناگهان با یاد او اشک در چشمانات حلقه بزند، میفهمی که با او زیستن یعنی چه! وقتی سایهی او همیشه بر سرت بوده باشد و نفسی او را غایب از زندگیات ندیده باشی، میفهمی که چگونه «دست پیر از غایبان کوتاه نیست / قبضهاش جز قبضهی الله نیست». وقتی ایمان و دینات هم گردِ مدار او بگردد، دیگر دلبستهی امر و نهی فقیهان نیستی؛ آنجاست که تنها تسلیم اویی و بس.
امروز داشتم با یکی از همکاران این غزل مولانا را میخواندم و ترجمه میکردم. ضمن ترجمه با خودم فکر میکردم که عجب غزل به هنگام و مناسبی است:
امروز شهر ما را صد رونقست و جانست
زیرا که شاه خوبان امروز در میانست
حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد
شهری که در میانش آن صارم زمانست
آن آفتاب خوبی چون بر زمین بتابد
آن دم زمین خاکی بهتر ز آسمانست
بر چرخ سبزپوشان پر میزنند یعنی
سلطان و خسرو ما آنست و صد چنانست
ای جان جان جانان از ما سلام برخوان
رحم آر بر ضعیفان عشق تو بیامانست
چون سبز و خوش نباشد عالم چو تو بهاری
چون ایمنی نباشد چون شیر پاسبانست
چون کوفت او در دل ناآمده به منزل
دانست جان ز بویش کان یار مهربانست
او ماه بیخسوفست خورشید بیکسوفست
او خمر بیخمارست او سود بیزیانست
آن شهریار اعظم بزمی نهاد خرم
شمع و شراب و شاهد امروز رایگانست
چون مست گشت مردم شد گوهرش برهنه
پهلو شکست کان را زان کس که پهلوانست
خامش که تا بگوید بیحرف و بیزبان او
خود چیست این زبانها گر آن زبان زبانست
دارم فکر میکنم باید بنشینم و دوباره چند ماهی فقط نهجالبلاغه بخوانم. بد نیست یک بار دیگر هم کتاب «جانشینی محمد» ویلفرد مادلونگ را هم بخوانم. روزگار میگذرد مانند برق و گاهی اوقات چه آسان آینهی دل غبار میگیرد. شاید گوهر وجود آدمی به جای خویش باقی باشد، اما این فراموشی، این نسیان، آدمی را بیچاره میکند. تکرار، ذکر، یاد، تمرین . . . گویی باید همیشه ورد زبانات «یا علی مدد» باشد تا فراموش نکنی. اما مگر همیشه باید این را به زبان گفت؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.