مدتی درازی است که بسیار کمتر از پیش وبلاگ مینویسم. دلایل زیادی برای این ننوشتن دارم که شاید تنها یکی از دلایلاش کمبود وقت باشد. اما بی هیچ ملاحظهای گاهی اوقات میبینم خیلی جاها حرفی برای گفتن نیست. فکر میکنم هم وبلاگستان و هم نویسندگان وبلاگستان باید اندکی راه تواضع پیشه کنند. بگذارید تصحیح کنم: تصور میکنم خودم نمیتوانم و نباید دربارهی «هر» موضوعی چیز بنویسم. از عهدهی من ساخته نیست. به فرض هم که ممکن باشد، در مطلوب بودناش بسی شک دارم. حاصل این همه پرگویی چه میتواند باشد؟ من یک لا قبای رندِ لاابالی، چه طرفی باید ببندم از نوشتن؟ گاهی اوقات آدم در حال بیخویشی مینویسد و هیچ اعتنایی به رد و قبول خلایق ندارد. این نوشتار بیخویشانه را من بسی دوستتر دارم تا آن نوشتن آگاهانه را که هزار ملاحظه در آن است. کمترین آفتاش فربه کردن نفس است! غریب است، نه؟ نوشتن چنین چیزهایی از من بعید است؟ روشنتر مینویسم که اینها در درجهی نخست خطاب به شخص خودِ من است، لذا هیچ سوء تعبیری برای کسی پیش نیاید. اگر دست بر قضا، کس دیگری در مسیر وبلاگنویسی نفس خود را متهم کند (چنانکه پارهای اوقات من میکنم)، البته دخلی به حرفهای من ندارد.
هر جای که بوی پیشوا شدن و رهبر شدن بیاید، باید از آن گریخت که بدترین آفتی است که گریبانگیر آدمی میشود. کافی است چهار بار مطلبی بنویسی (ولو خوب و عالی که مو لای درزش هم نرود). دیگر از آن روز به بعد این «پندار کمال» چنان بر جان و خرد آدمی چیره میشود که طبعاش در برابر شنیدن خلاف سخت میشود و به زحمت بر خویشتن خرده میگیرد. آدم وقتی چیز مینویسد یا کار میکند، همان بهتر که جدی کار کند و کار مهم انجام بدهد. کار کردن، فرق دارد با «کار افزایی» (به قول مولوی). بعضی وقتها ما به جای کار کردن، کار درست میکنیم. کار میتراشیم. به معنای دیگر راه را دورتر میکنیم و زحمت را بیشتر. خیلی چیزها را میتوانیم در سادگی و شفافیت جستوجو کنیم و از پیچیدگیها لفظی و معنوی پرهیز کنیم.
آن بیتابانه و بیخویش نوشتنهای وبلاگی بسی عزیزترند از آن نوشتههای پرتبختر که فضل و معرفت از آنها میبارد (مثل بعضی از یادداشتهای وبلاگ شخصِ شخیص بنده!). مگر ما وظیفهای الهی یا مسئولیت و رسالتی آسمانی برای نوشتن داریم؟ آن هم برای نوشتن دربارهی هر چیزی؟ فکر میکنم زمانی که این کشش شدید را به نوشتن حس میکنیم و هیچ بیتابی و بیخویشی و بیتعلقی در آن نباشد، درست وقت آن رسیده است که این وسوسه را لگام بزنیم! کار اگر آدمی میکند، باید کار سودمند بکند، نه این که خودش این «توهم» را داشته باشد که کارش سودمند است. واقعاً چه سودی مترتب است بر هذیانهای یکی مثل من؟ این شکی که امروز به خود دارم، شاید فردا نداشته باشم. شاید فردا بصیرتی پیدا بکنم که بعضی چیزهای خاص را بنویسم. اما چه چیزهایی را؟ در کدام عرصهها؟ اینجاست که پرسشهای سخت پدیدار میشوند. این روزها سخت گرفتار سکوتی پرهیاهو هستم! کاش احوال قاضی شهید همدان ما را هم به معنا فرا میگرفت!
مطلب مرتبطی یافت نشد.