اژدها را دار در برف فراق

دوران دنیا می‌گذرد و شوکت‌اش برای هیچ کس ماندنی نیست. ریاست، خود ریاستی است اعتباری و مسندی که امروز یکی بر آن نشسته، دیری نمی‌پاید که دیگری بر آن خواهد نشست. اما کدام وارسته‌ی آزاد از زنجیر وسوسه است که قدرت چشم خردش را کور نکند؟ کدام دل‌زنده است که منصب او را به فساد خودکامی و خودرایی نکشاند؟ به همان اندازه که از کردار نابخردانه ارباب قدرت بیزارم، از خود هراس دارم که اگر روزی خود در آن مقام باشم چه خواهم کرد؟ حیران‌ام که ما کی به هوش می‌آییم و این «فهم‌های کهنه‌ی کوته‌نظر» را معزول می‌کنیم! قدرت، وقتی درونِ آدمی را به فساد می‌کشاند، ریا و تزویر را پر زور می‌کند. بلکه، پیش از آن‌که کسی به منصبی برسد، اگر حریفِ نفسِ خود نشده باشد و درس فرزانگی نیاموخته باشد، منصب بندهای بیشتری بر بال دل و خردش می‌نهد. تمام حرف را ملای روم به بلاغت تمام گفته است:
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
نفس اژدرهاست، او کی مرده است؟
از غمِ بی‌آلتی افسرده است
نردبان خلق مایی و منی است
عاقبت زین نردبان افتادنی است
هر که بالاتر روی ابله‌تر است
استخوان‌اش سخت‌تر خواهد شکست

بایگانی