در هواپیما نشستهایم به سوی لندن و دارم خاموش اندوه میخورم به آماس بیمارگونهی دینداری و تشرع در خاکِ خانه. در فرودگاه چنان که شیوهی پرهیز متظاهرانه است، زنانی که مسئول بازرسی (!) بودند، بانو را آزردند به آداب مردسالارانهای که در جانشان به فرمان قدرت و وسوسهی دین ریایی رسوخ کرده است. برای اینان، چنان که به عیان دیدیم و شنیدیم، آنچه مهم است حفظ همین ظاهر و پوسته و قشر ستر و پوشش است هر چند در درون هزاران رذیلت و ناپاکی جانات را رنجور کرده باشد. به بانو – که سخت از این رفتار کریه و دلآزار رنجیده خاطر بود – میگفتم که اینها چه از جنس مرد باشند و چه از جنس زن در باطنشان بیماری و و مرضی هست که زن را سرچشمهی شر و فساد و گناه میبینند و طرفه آن است که ببینی یک زن – همان که مسئولیتی دارد – به اندام زن دیگر چشم میدوزد تا ببیند وسوسههای ناپاکاش میجنبد یا نه؟ این مرض آیا نیست که بتوان در وجود زن، در ظاهر زن، همواره با نیم نگاهی «گناه» و وسوسه را شناسایی کرد، اما هرگز نتوان به همان مقدار راه به باطن مرد برد؟ تا اینجا قصه، قصهی جامعهی مردسالاری است که همهی قوانیناش را به سایقهی برتری جنسی – اما در لفافهی آیین و شریعت – به جامعه تحمیل میکند.
اما این داستان را در ساحتی دیگر البته سویهای پر معناتر نیز هست. چندی پیش در یادداشت «محمد نمیمیرد» به پارهای از آن اشاره کرده بودم. هر چه در این دو سه هفته با اطراف نگریستم، چندان که جستم ظاهر را قوی دیدم و باطن را فرتوت و ناکام. گواهاش همین که فریاد اصولگرایی حضرات گوش فلک را کر میکند، اما وقتی که نیک در رسانهها و مطبوعاتی که دست بر قضا از مطبخ خود این به اصطلاح ارزشاندیشان برون میآید مینگری، میبینی که خود ناقض مدعیات خویشاند و نه تنها در دین، بلکه در سیاست هم خدای ریاکاری و دروغاند. تا میتوانند در ذم و طعن غرب تبلیغات دارند، اما تا مغز استخوان همینها غرب ریشه دوانده است. از تلویزیون و رسانهی ملیای که در اختیار قدرت غالب است بگیرید که صبح تا شب همهی فیلمهای هالیوودی را – حتی آنها را که من در لندن هم ندیدهام – در تلویزیون نشان میدهند و آنگاه این سینما بد است و ظلمانی و گناهآلود. واقعاً که معصیت را از استغفار حضرات خنده میآید: توبه بر لب، سبحه بر کف، دل پر از شوق گناه!
داستان زن در دیار ما البته داستانی است پر آب چشم. من نمیخواهم خود وارد این قصهی خونافشان شوم. اما همین مقدار بگویم که هر روز، درشتترین، تحقیرآمیزترین و نارواترین رفتار با یکایک زنان ما میشود. زن که میگویم مقصودم زنِ مرده نیست. من از زن زنده سخن میگویم. به یاد آن سخن پروین اعتصامی میافتم که سروده بود:
چشم و دل را ستر میباید و ولیکن از عفاف
چادر پوسیده آیین مسلمانی نبود
خود البته میتوانید سایر ابیات این منظومه پروین را بیابید و قطعاً بستر سرایش آن را هم میدانید. دردناکانه به این بیتِ سایهی نازنین ختم میکنم که پارهای از آن بر صدر نوشته آمده است:
برخیز و بزن بر دف رسوایی
فسقی که در این پردهی پرهیز است!
پ. ن. این یادداشت را دیشب در هواپیما نوشته بودم و امروز منتشر میشود که دیگر رسیدهام خانه. چند مطلب دیگر هم باید بنویسم از جملهی دربارهی مطلب محمود فرجامی (و سخنان طنزش). مجمل بگویم که انتظار نداشتم محمود دبشآبادی چنین چیزی بنویسد. مفصلاش را بعد توضیح میدهم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.