ساعتهاست دارم این مصاحبهی قدیمی جواد طباطبایی را که مهدی خلجی در وبلاگاش دوباره منتشر کرده است میخوانم بلکه دقیقاً بفهمم مقصود و مراد طباطبایی از روشنفکری چیست و دقیقاً میخواهد چه نقدی را به جریان «روشنفکری دینی» و مشخصاً سروش وارد کند. دریغ از دو جملهی روشن و «بدون ابهام» و خالی از نیش و کنایه و طعنه!
از این نکته اگر بگذریم که چرا و چگونه طباطبایی به راحتی میتواند (یعنی «عقلاً» به خود اجازه میدهد) که جلال آل احمد، علی شریعتی و عبدالکریم سروش را تحت لوای «روشنفکری دینی» به یک شیوه بفهمد و حتی همهی آنها را به یک چوب براند، دست بر قضا به کثیری از مدعیات طباطبایی در همین مصاحبه میتوان خدشه وارد کرد. طباطبایی مصرانه دارد از عقلی سخن میگوید که مبنایاش مستقل از الزامات دیانت است. سلمنا! خوب این ابتدای بحث و آغاز تعریف است. اما بعد چه؟ این عقل کارش چیست؟ این عقل به تعبیر خود طباطبایی کارش جستوجوی حقیقت است یا «تن در دادن به الزامات حقیقت است نه پیروی از عوام»! حال حقیقت چیست؟ عقل کدام است؟ کاش طباطبایی که دارد از کانت مبنای تعریف را میگیرد، حداقل نظر کانت را دربارهی این تعریف گلهگشاد و بیدر و پیکری که خودش از عقل دارد ارایه میکند بیان میکرد. احساس میکنم طباطبایی به قدری در مشکلات شخصی خودش با سروش غوطهور است و چنان شیفتهی طعنه زدن به اوست که پاک فراموش کرده است دنیا دارد حرکت میکند و اندیشهورزان و روشنفکران (دینی، غیردینی یا هر صفتی که او دوست دارد به آنها بدهد) همگی دارند افکارشان را جرح و تعدیل و بازنگری میکنند (حتی دست بر قضا همین عبدالکریم سروشی که او در پوستین وی افتاده است!). اما طباطبایی گویا هنوز که هنوز است دارد همانجا که بوده در جا میزند و به جای پرداختن به اصل مسأله، همهی راهها را دور میزند تا اول و آخرش بگوید کارهای روشنفکری دینی (که تجلی و عینیت صریحاش از دید او فقط و فقط عبدالکریم سروش است!) همه عبث است و بیمعنی و خشت بر آب زدن! دقت کردهاید که طباطبایی وقتی به چیزی میرسد که با آن موافق نیست، از همان اول زیر آباش را میزند: این اصلاً بیمعناست! اینها جعل اصطلاح است! اینها معنای محصلی ندارد! بگذارید به زبان خود طباطبایی بگویم که من معنی این نحو حرف زدن او را واقعاً نمیفهمم! نمیفهمم برادر! شما از ما عاقلترید ولی حرفهای شما در این زمینه واقعاً نامفهوم است!
طباطبایی چنان به سادگی در سخن گفتن از «روشنفکری» مورد نظرش جای «دین» و «سنت» را عوض میکند که گاهی اوقات آدم سرگیجه میگیرد و نمیتواند بفهمد از دید ایشان مقومات و ارکان دین کدام است و اجزای سنت کدام؟ اینها با هم یکی هستند؟ کجاها میتوان از یکسان بودن اینها سخن گفت؟ احساسی که من دارم این است که آنکسانی را که طباطبایی دارد به آنها ایراد میگیرد دیگر امروزه یا وجود ندارند، یا دارند در فکرشان تجدید نظر میکنند. حداقل این است که بعضی از چیزهایی که طباطبایی میگوید من اصلاً نمیبینم! یعنی طباطبایی خواب دارد میبیند؟ هر چه که هست، لحن طباطبایی لحنی است بسیار پرنخوت و سرشار از رعونت که گویی در ایران هیچ اندیشهورزی جز او تا به حال ظهور نکرده است. من از این لحن طباطبایی خوشام نمیآید. کاش طباطبایی به جای این که اسم از کسی ببرد، مینشست و کار تاریخی خودش را میکرد یا خیلی دقیق و بدون این موضعگیریهای عاطفی و متلکپرانیهای آکنده از احساسات شخصی، کتابی مینوشت و در آن ارجاعاتاش را هم همیشه به روز میکرد تا مجبور نباشد برای اینکه از سروش حرف بزند، ببینیم تازهترین ارجاعاش به حرفهای سروش قضیهی بستن دانشگاهها و انقلاب فرهنگی باشد. من با آن ماجرای تاریخی نمیتوانم ارتباط بر قرار کنم. من در آن زمان نه دانشگاه میرفتم و نه اصلاً این بحثها را میفهمیدم. ولی چیزهایی را که الآن میفهمم و میتوانم به خاطر آنها گریبان سروش را بگیرم، اینها نیست که طباطبایی میگوید. احساس میکنم اگر بشود از بازنشسته شدن سروش صحبت کرد، در هر زمانی، طباطبایی پنج شش سال، شاید هم ده سال زودتر از سروش بازنشسته شده است:
چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون شو
رندی و هوسبازی، در عهد شباب اولی!
مطلب مرتبطی یافت نشد.