پاسخ دوم دکتر سروش به حجه الاسلام بهمن پور، از منظری تکرار همان قصههای پیشین است. چنان که یک بار دیگر نوشته بودم، وجه برجستهی این بحث همان سویهی سیاسی ماجراست. به باور من، پروژهای که دکتر سروش به پیش میبرد پروژهای است که جنبهی سیاسی آن بر جنبهی معرفتشناختی آن میچربد. در این نامهی اخیر تکیهی عمده بر ذکر مصایبی سیاسی است که روشنترین تجلی آن را در نظام سیاسی فعلی ایران میتوان جست. مانند گذشته و سایر نوشتههای دکتر سروش، بار بلاغی و کوبنده و ادبی نوشته، راه رسیدن به بحثی روشن و سرد را دور میکند.
روشنفکری دینی اگر قرار است صرفاً به نقد فقه بپردازد، به زعم من کاری بیحاصل میکند. پیش بردن پروژهی روشنفکری دینی اگر معادل با نقد فقه باشد، کاری است نارسا. در این میانه، وجه تعارض خاتمیت و تشیع گویا برجستهتر از آنی شده است که باید از منظر یک بررسی تاریخی باشد. عجالتاً باید به روشنی این نکته را باز گفت که مراد و منظور دکتر سروش از «شیعه»، همانا شیعهی دوازده امامی است آن هم از جنسی که سرنوشتِ آن به تقدیر سیاست حکومتی گره خورده است و تئوری ولایت فقیه سویهی برجستهی آن است. فارغ از این تعلقات و توجهات، من نقد دکتر سروش را بر تشیع چندان استوار نمیبینم به دلایلی که ذکر میکنم.
دکتر سروش از بریده شدن رشتهی نبوت به مقراض امامت سخن میگوید. علی الظاهر، با این شیوهی نگاه به مسأله، تنها طایفهای که رشتهی نبوت را چنین پاره نکردهاند باید اکثریت اهل سنت جهان باشند. با این تعابیر، قاعدتاً باید دکتر سروش تعریفی نو و تازه از «تشیع» ارایه دهد. اگر مراد تنها محدود کردن و منقاد کردن تشیع سیاسی امروز باشد، باید به روشنی و صراحت تنها از مهار کردن همین تشیع خاص سخن نگفت نه اینکه دست به جراحی یکجانبهی تمام تشیع زد. تشیع در طول تاریخ کمابیش همینی بوده است که میبینم با تمام اقتضائات سیاسی و اجتماعیاش. اگر قرار است نقد تشیع را با تکیه بر تحت الشعاع قرار گرفتن نبوت آغاز کنیم، قاعدتاً نمیتوان در زمان حال متوقف ماند و باید قدم به قدم تا سرچشمهی نخستین تشیع عقب رفت. دکتر سروش در باب جایگاه شیعیان و غیر شیعیان در تاریخ دین و تفاسیر آن میگوید:
« اگر بزرگترین مفسّران و عارفان و متکلّمان و مدافعان دیانتاند، از میان غیر شیعیان برخاستهاند، و حتی شیعیان دراین حوزهها وامدار آنان بودهاند (به آیتالله خمینی و خضوع او در مقابل محیالدین عربی بیندیشید، یا به حق عظیمی که تفسیر مفاتیحالغیب فخرالدین رازی بر المیزان طباطبائی دارد و صدها نمونه دیگر) و اگر هم اختلافی دارند (که دارند) به هیچ وجه چنان نیست که آراء شیعیان برتری بیچون و چرا بر دیگران یافته باشد. و اگر فقیهاناند، نه فقهی که غیر شیعیان بنا کردهاند فروتر از فقه شیعیان است و نه تفاوت آراء فقهی شیعیان و غیر شیعیان، از تفاوت آراء فقیهان شیعی (اصولیان و اخباریان)، بیشتر و عمیقتر است. و نه چنین تفاوتهای خرد یا درشت فقهی وقشری (که فیالمثل “در وضو” پا را بجای مسح کردن، بشویند، یا در رضاع، چند جلسه شیر بدهند…) مدخلیّتی در گوهر ایمان که پارسایی است، دارد. عمده، عزم بر طاعت و عبودیّت است، که با هر نظام فقهی قابل جمع است.»
آن پارهی نخست این بند به باور من اگر خطا نباشد، قطعاً بی انصافی است. دکتر سروش خود نیکوتر میداند که پرچمدار جنبشهای عقلی در اسلام، شیعیان بودهاند به معنای اعم آن. اگر حساب معتزله را هم در این میانه دخیل بدانیم، نقش تأثیر گذار اخوان الصفاء و فاطمیان مصر را در گسترش حرکتهای عقلی نمیتوان به این سادگی نادیده انگاشت، مگر اینکه اصولاً باور داشته باشیم مفسر، عارف، متکلم یا مدافع دیانت، در بزرگی تعریف خاص و معینی دارد که تنها دکتر سروش میگوید. دکتر سروش با تکیه بر چه مستندی مدعی است که « به هیچ وجه چنان نیست که آراء شیعیان برتری بیچون و چرا بر دیگران یافته باشد»؟ استناد او آیا به تاریخ بلند اشعریت است که در مولوی و غزالی برجستگی خاص دارد؟ جای شگفتی آیا نیست که دکتر سروش که خود از تجدید تجربهی اعتزال دم میزند، مراد و الگوی برجستهی فکریاش در فهم دین یا مولوی است یا غزالی؟ سخن من نه تخطئهی مولوی است و نه تخریب غزالی. تنها نکتهای که بر حاشیهی این ماجرا میافزایم این است که دکتر سروش در لباس ادعای اعتزالیگری، در عمل همان مدعیات اشعریان را تکرار میکند. البته این را نباید نادیده انگاشت که این غیر شیعیانی که دکتر سروش از آنها یاد میکند، بیشترین سهم را در پرورش و فربه ساختن نظام فقهی در عالم اسلام داشتهاند. مگر غیر شیعیان به جز غزالی چند منتقد جدی در برابر فقه دارند؟ دکتر سروش به نیکویی به نمونههای ابن عربی و فخر رازی اشاره دارد (و صدها نمونهی دیگر که ذکر دقیق و روشنی از آنها در میان نیست). اما، نباید فراموش کرد که همین ابن عربیها وقتی از مقولهی تفسیر عبور میکنند و به مرز تأویل نزدیک میشوند، تازه میرسند به نقطهای که شیعیان کارشان را آغاز کردهاند. چگونه است که میتوان خضوع در برابر تأویلات ابن عربی را مصاب و مجاز دانست، اما گرایش به تأویلات شیعیان با چوب «غلو» رانده میشود؟
رکن اصلی مدعیات دکتر سروش در این مباحث نقد فقه است، چنان که نوشتم، و در این باب باید به روشنی بیشتری نوشت. بیایید برای یک لحظه مدعای دکتر سروش را بپذیریم که شیعیان با مقراض امامت رشتهی نبوت را گسیختهاند و از امروز باید ترک این عادت ناصواب بکنند! از این لحظه به بعد تکلیف چیست؟ چه چیزی شیعیان را ا
ز غیر شیعیان متمایز میکند؟ اگر بحث بر سر محدود کردن ولایت به ولایت باطنی باشد (که من چندان مناقشهای بر سر آن ندارم)، چه تفاوت میان ولایت علی و ولایت ابن عربی؟ قطعاً در اینجا مراد دکتر سروش ولایتی است که در سیاست متجلی است. در جهان چند نمونه از تجلی چنین ولایتی در سیاست میان شیعیان هست؟ البته که تنها یکی!
آیا دکتر سروش که خود بسط دهندهی اندیشهی کثرتگرایی دینی است، به این باور رسیده است که یک تلقی از دین درستتر از آن تلقی دیگر است؟ یعنی غیر شیعیان به فهم اسلام – و فهم خاتمیت – وفادارترند تا شیعیان؟ این مدعا آیا با باور به کثرتگرایی سازگار است؟ با توجه به این سخنان آیا لازم نیست دکتر سروش یا در تئوری کثرتگرایی و بسط تجربهی نبوی بازنگری کند یا تکملهای بر آن بیفزاید؟
به اعتقاد من قلب سخنان دکتر سروش اینجاست که بیش از نیمی از سطرهایی که تنها پاسخگویی احساسی است و گلهگزاری و شکایت، هر چند شکایتهای دکتر سروش شنیدنی است و چه بسا بسیار بجا.
یک نکتهی واپسین که هنوز بعد از این همه تکرار جوابی برای آن نیافتهام، این است: بعد از روشن ساختن تکلیف این شیعیان مقراض به دست (!)، تازه به شخص خاتم رسولان میرسیم. درست است که ولایت رسول الله دیگر ولایتی «حاضر و موجود» نیست. درست است که شریعت خاتم النبیین به مهر خاتمیت ممهور است، اما تکلیف سازگار ساختن شریعت چهارده قرن پیش با جهان متحول و شتابندهی مدرن چه میشود؟ اگر تا دیروز شیعهای به مقراض امامت، رشتهی خاتمیت میگسست، امروز هر مسلمی با مقراضی دیگر، خاتمیت را تعطیل خواهد کرد! با این مقدمات من هیچ مانع عقلی برای عبور از شخص پیامبر اسلام هم نمیبینم و اصولاً بود یا نبود پیامبر اسلام، با این دیدگاه، تفاوت چندانی در بارور شدن اخلاق مستقل از فقه یا عقل مستقل از دین نمیکرد. با این حساب سخن از خاتمیت را چه محمد بگوید و چه عیسی یا موسی، این ما هستیم که در نهایت تکلیف تعریف تازهی خود از خاتمیت را داریم روشن میکنیم. در این میانه، دکتر سروش به اتکای یک باور و اعتقاد پیشینی به پیامبر اسلام پروژهای را پیش میبرد که «میتواند» روزی آن باور پیشینی را هم ترک کند و مستقلاً بر پای خویش بایستد. خلاصه بگویم که وقتی عقلی چندان مستقل و مستغنی شد که دیگر حاجتی به پیامبر نداشت، به نوعی خود «صاحب وحی» است و باز هم به همان دور باطل قبلی باز میگردیم. عقل مستقل و خود باور و مستغنی، پیامبری تازه است در جامهای دیگر.
من این را میفهمم که مراد دکتر سروش از تأکید بر فهم درست خاتمیت این است که عقلانیت بشری پس از رسول الله تعطیل نشود و در مقام مدیریتهای اجتماعی یا سیاسی کسی فوق پرسش ننشیند و صد البته که این کوشش، در خور ستایش و تقدیر است. اما گمان ندارم که با این شیوهی طرح مسأله به آن مقصود نزدیکتر شویم. اگر ملازمهای میان شیعه بودن و تعطیل شدن باب عقلانیت مستقل از امام (غایب یا حاضر) هست، به باور من میتوان بر همین سیاق عقلانیت را با توسل به خاتمیت هم تعطیل کرد. از اهم واجباتی که دکتر سروش باید روشنتر به آن بپردازد، ارایهی تعریفهای دقیق و روشنی از «نبوت»، «امامت» و «تشیع» است. سخنان دکتر سروش در «ولایت باطنی، ولایت سیاسی» چندان که باید این بحث را کفایت نمیکند. شیعیان هم محدود به شیعیان ایرانی قایل به ولایت فقیه نیستند. اگر حتی یک نمونه پیدا شود که در آن گروهی از شیعیان، همان باور و اعتقاد راسخ به ولایت امامشان را داشته باشند (حتی در حدی که از دید دکتر سروش خاتمیت را تعطیل کنند) و به آن نتایج نامطلوبی که دکتر سروش بر آنها تأکید دارد نرسیم، یعنی اینکه میتوان این تشیع را با این عقلانیت مستقل و اخلاق مستقل از فقه جمع کرد.
امیدوارم این مباحثهی قلمی تنها میان دکتر سروش و آقای بهمنپور باقی نماند که همیشه نیمی از نامه شرح دردهای طرفین باشد و تنها در حواشی آن به بحثهای صریح معرفتشناختی یا کلامی توجه شود.
مطلب مرتبطی یافت نشد.