هر آدمی را لحظات پریشانی و تفرقهی خاطر هست. در اوقات پریشانی هر کس به چیزی متوسل میشود تا دقایقی از هجوم خیالهای ویرانگر بیاساید. برای من همنشینی با چند کتاب عادتی دیرین بوده است که همواره مرا از چنگال دیو غم میرهانده است. نهج البلاغه و صحیفهی سجادیه دو همنشین قدیم ایام نوجوانی من بودند و حافظ و مولوی از پس اینها فریادرس لحظات تنهایی و بیپناهیام بودند. چندین سال پیش، این را بارها به دوستی همنشین گفته بودم که اگر این چند کتاب نمیبودند، چه بسا در آن دشوار لحظات فشار روحی که بنیان آسایشام را بر میکندند، خرقهی هستی به دست خود سوزانده بودم. باری امشب، دو جملهی کوتاه چنان ذهن و روانام را آشفته ساختند که به مرز جنون رسیده بودم. در چنین موقعیتهایی، آنها که این تجربهی بشری را مانند من دارند میدانند که ناگهان همهی فکر و خیالها و به قول مولوی «اندیشه»ها مثل لشکر جراری به غارت سرای جان آدمی میتازند و اگر نباشد دستگیری خیالی نورانی یا چابکسواری معنوی، زخمهایی که این هجومها بر سیمای دل و جان آدمی مینهند، به سادگی ترمیمپذیر نیستند. امشبام را وامدار نفس گرم مولانا هستم. مولوی غزلی دارد که سالهاست مونس لحظات دشوار من است و بار سنگین تنهایی را از شانههای نحیف روحام بر میدارد. خود بخوانید این غزل را و انصاف دهید که آیا چنین هست یا نه؟
من از کی باک دارم خاصه که یار با من
از سوزنی چه ترسم و آن ذوالفقار با من
کی خشک لب بمانم کان جو مراست جویان
کی غم خورد دل من و آن غمگسار با من
تلخی چرا کشم من من غرق قند و حلوا
در من کجا رسد دی و آن نوبهار با من
از تب چرا خروشم عیسی طبیب هوشم
وز سگ چرا هراسم میر شکار با من
در بزم چون نیایم ساقیم میکشاند
چون شهرها نگیرم و آن شهریار با من
در خم خسروانی می بهر ماست جوشان
این جا چه کار دارد رنج خمار با من
با چرخ اگر ستیزم ور بشکنم بریزم
عذرم چه حاجت آید و آن خوش عذار با من
من غرق ملک و نعمت سرمست لطف و رحمت
اندر کنار بختم و آن خوش کنار با من
ای ناطقه معربد از گفت سیر گشتم
خاموش کن وگر نی صحبت مدار با من
مطلب مرتبطی یافت نشد.