سالها پیش، رفیقی همدل داشتم که شبان و روزان همنشین هم بودیم و جدای از درس و بحث مدرسه، به کار دل و دین نیز در کنار هم میپرداختیم. آن روزگاران یکی از کارهای ثابت ما دو نفر التزام به قرائت پیگیر قرآن بود. اکنون که از دورترها به آن تجربه مینگرم میبینم که ذوق و حالی غریب در آن لحظات بیبازگشت موج میزد. چند شب پیش، دوباره آن سوداها به سرم زد و همراهی میجستم که باز طریق همنشینی و همسخنی با وحی را با هم طی کنیم. آن تجربه را دوباره آغازیدهام. این خاصیت کلماتی از این دست است که وقتی میخوانیشان، خون زندگی در شریان روحات جاری میکند، چه آن کلام سخن آسمانی وحی باشد، یا اشارات حکمتبار شهسوار میدان فتوت و خداوند تأویل و تعلیم باطن، یا باریک بینیهای حافظ یا عبارات گرم و عاشقانهی مولوی. مداومت بر اینها و زیستن با بارقههای درخشان معنویشان، درون آدمی را صیقل میدهد که:
هر که خواهد همنشینی با خدا / گو نشیند در حضور اولیا
چون شوی دور از حضور اولیا / در حقیقت گشتهای دور از خدا
ای خنک آن کس که با زنده نشست / زنده گشت و مردگی از وی بجست
همنشینی با مردهدلان، دل را میمیراند و ظلمتافزاست. همیشه لزومی ندارد که به حضور فیزیکی اهل دلی بروی. درهای معرفت و راههای نور، در هیچ مقامی به روی کسی که اهل طلب و جستوجو باشد بسته نیست:
دست پیر از غایبان کوتاه نیست / قبضهاش جز قبضهی الله نیست
صاحبان دولت و سعادت معنوی پیدا و پنهان همهجا حاضرند. همانها هستند که پای بر زمین دارند و به تعبیر مولا علی (در گفتوگویی که با کمیل داشت) ارواحی دارند که در آسمان معلق است.
ساعتی پیش باران شدیدی میبارید و با خود میگفتم که این باران در دل چند نفر اثر دارد؟ چندین مرده را زنده تواند کرد؟ کدام افسرده است که از هر اشارتی که میبیند، ولو اشارت طبیعت، راهی به سوی خدای خویش بجوید؟ این توفیق کدام یک از ما را نصیب است که به اشارت همین باران ظاهری، شستوشویی در درون بکنیم و غبار کبر و نخوت و آز و آرزو، و غم و اندوه و بغض و نفرت از دل بزداییم؟ نمیتوان به هر بهانهای عنان مرکب وجود را به سوی تصفیه و تهذیب گردانید؟ به خدا که میشود! پر همتی میخواهد که گوشی شنوا داشته باشد و دیدهای تیزبین. دارم صدای بسطامی را گوش میدهم که میخواند:
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
زین تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپردهی گل نعرهزنان خواهد شد . . .
نمیشود از اینها اشاره گرفت که بلبلِ جان را تا سراپردهی گلِ جانبخش نعرهزنان روان کرد؟ این هم میشود! مرد میخواهد، که:
گر مرد رهی، میان خون باید رفت
از پای فتاده سرنگون باید رفت
تو پای به راه در نه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
مطلب مرتبطی یافت نشد.