رسمِ عاشق‌کشی و شیوه‌ی شهرآشوبی

ساده است کسی را که خلاصه‌ی دل و جان است، تشریح کنی، بشکافی و اعماق روان‌اش را زیر ذره‌بین بکشی. ساده است اگر آتش عشق‌ات به سر نمی‌رفته باشد. سخت است دلیل‌ تراشیدن و علت جستن برای فهم یکایک رفتارها، گفتارها و پندارهای معشوق، وقتی که دلبرده باشی و مرده‌ی دوست. مشقت‌بارترین کار آن است که این سختی و آن دشواری را بتوانی با هم جمع کنی و حیاتی دوگانه پیدا کنی.

می‌دانی؟ می‌شود درباره‌ی تو حرف‌هایی زد، چیزهایی گفت که مو بر اندام هر مؤمن و کافری راست کند. می‌توان پرده‌ها برداشت و شگفتی آفرید. اما می‌شود زبان در کام کشید و هیچ نگفت. می‌شود چیزهایی نوشت که اهل اشارت بفهمند و بشارت‌ها در آن ببینند، اما عوام بخوانند و گمان کنند که چه نیکو خوانده‌اند و چه آرامشی یافته‌اند! اما حکایت این است که تا کسی جان‌اش نسوخته باشد و سودازده‌ی هوای تو نشده باشد – یا سودازده‌ی تو نپرورانده باشندش – این آشوب را نمی‌تواند فهمید. آخر آن قدر تو را با دل و جان پرورده‌ام که بیرون از تو و بیرون از خود ایستادن به تماشای تو، کار محالی است.

روزهایی می‌شود که غفلتی از راه می‌رسد. بی‌خیالی و آسودگی خاطری می‌آید و آن داغ کمی سرد می‌شود. کشیدن این بار کمی آسان‌تر می‌شود. اما امان از وقتی که برگردی و باشی و همراه‌ام بیایی. همگنان اگر نفهمند ما را با تو چه می‌شود و چه می‌رود، باکی نیست. اه اه اه… نمی‌شود. به صد زبان زور می‌زنم که ننویسم. بپوشم. پنهان کنم. پرده‌ای از کلمات بکشم روی این دردها. خاموش باشم و فغانی بر نیاورم. نمی‌شود. چند بار در همین یک سال گذشته، بُن گلوی‌ام را چسبیده‌ای و کشان‌کشان تا کجاها که نبرده‌ای مرا؟ چند بار؟ چرا؟ چقدر؟ تا کی؟ تا کجا؟ نیستی. پنهانی. پنهانی چون پری و به دنبال خود می‌کشانی‌ام.

و تمام حالِ‌ ما، سال‌هاست، سال‌های درازی است که با تو همین است که:
گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم
که نهان‌اش نظری با من دلسوخته بود!

آری، روزی مرا به زاری خواهی کشت! شکی نیست. تردید نباید کرد. ولی همین «نظر نهان» است که مرا تشنه‌ به خونِ خویشتن کرده. باش. بگرد تا بگردیم:

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

عجب شب و روز هول‌ناکی خواهد بود اگر بخواهم بگویم که: «یارب مباد کس را مخدوم بی عنایت» که این‌جا «سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت»! می‌دانی که ما به همین «امید» دلخوش‌ایم و دل از کرم‌ات بر نمی‌داریم! همین ایمان به کرم‌ات اگر نبود، هولِ روز استغنا و بی‌نیازی‌ات از هم‌اکنون جان‌فرسا بود! می‌بینی چقدر پررو هستیم؟ تو بگو احمق. تو بگو خوش‌خیال. تو بگو خیال‌باف. ولی بگذار با همین خیالِ تو خوش باشیم. با همین خیال لطیف:
زهی لطفِ خیالِ تو که چون در پاش افتادم
قدم‌های خیال‌ات را به آسیبِ دو لب خستم!

بایگانی